.

.

من و عرفانیجات(۳)

معلم ادبیاتی داشتم در سال سوم راهنمایی. روز اول اومد سر کلاس و گفت میخواهید این کتاب ادبیاتتان را تدریس کنم یا اون چیزی که خودم میخوام. همه جوگیرانه و متفق القول گفتند که اون
چیزی رو که خودت میخوای. معلم والامقام ما هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت که از جلسه ی بعد همه یک دفتر دویست برگ برای جزوه نوشتن بیارید. جزوه ی با ارزشی تا آخر سال گفت و
نوشتیم. انواع آرایه ها و اضافات و جناسها و غیره ذلک توش بود تا سبک اشعار و دروس نظری عرفان. نظیر آن مطالب را تا همین الان که سالها میگذرد در هیچ کتابی ، یکجا ندیده ام.
بگذریم که قدر آنها را بچه ی چهارده پانزده ساله نمیفهمد. یادم مانده که چهار سفر (اسفار اربعه) را روی تخته نوشته بود و توضیح میداد که در سفر دوم، سالک در خطر بس عظیمی است و
اینکه انقدر آن مرتبه برایش لذتبخش است، دیگر دلش نمیخواهد قدم از قدم بردارد. من فکر میکردم سفر سوم و چهارم که بالاتر است، آنها چرا لذت ندارند؟ بعد فکر میکردم تا سفر دوم هم بروم،
خیلی خوب میشود. اقلا این لذت رو میفهمم منظورش چیه. خلاصه که فقط قسمت لذتبخش بودنش برایم جالب شده بود. کمی گذشت. نمیدونم چند وقت. مشغول فضولی توی کمد پدرم
بودم و دنبال چاقوی قلم تراشش میگشتم که به کتابی به اسم «رساله سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم» برخوردم. کتاب خطی نبود ولی خیلی رنگ و رو رفته و زرد و زار بود. اوایل یواشکی میخوندمش و چون نصفش عربی بود، چیز زیادی سر در نمیاوردم. باز هم بگذریم که کتاب امانت نزد پدرم بود و بعدها مفقود شد.
یکی در میون از مطالب کتاب را که متوجه میشدم، برایم واقعا تازگی و جذابیت داشت. یک جاهایی اشاره داشت به شنیدن صدای نظیر صدای بچه در قلب و در مرتبه ی بعد صدایی شبیه صدای قمری و من دلم لک میزد برای این چیزها. مدتی گذشت و خاطرم نیست که هنوز توی حال و هوای کتاب بودم یا نه، فقط یادم هست که دمرو خوابیده بودم و یک طوری که حالا برای پیش رفتن صحبتمان اسمش را بگذاریم خارج شدن روح از جسم، آن یکی از این یکی خارج شد و به همان حالت دمرو موازی سطح زمین دیدم که چه عشق و حالی بر پاست و مشغول پروازم و صدای نواختن سه تار میاید و زمین طرح فرش ماشینی های کرم رنگ را داشت و اطراف دیوارهایی داشت که روی آنها پنجره بود. در آن حال میدانستم که به هر چه فکر کنم، فورا  مجسم میشود. آخرش یه فکر مزخرف کردم و مجسم که نشد هیچ، بلکه بیدار شدم. البته خواب میدیدم، ولی اون موقع دوست داشتم فکر کنم که عجب کشف شهودی. چندی بعد هم همان صدای بچه را شنیدم که دعای یا مقلب القلوب را میخواند. خلاصه این اتفاقات باعث شده بود که خیلی بیشتر به موضوع علاقمند باشم. بعدش هم که یک راست سراغ حافظ  و غزل مورد علاقه م «دل میرود زدستم» شده بود. تازه با مفاهیم مراقبه و محاسبه آشنا شده بودم و پیگیریشان میکردم. راستش با محاسبه زیاد میانه ی خوبی نداشتم و همیشه وسطش خوابم میبرد. محاسبه را فکر میکردم قبل از خواب باید انجام داد. اما آن چیزی که اسمش را مراقبه گذاشته بودم، خیلی اوقات خوش و لذتبخشی را برایم به همراه داشت. در مسیر بین خانه و مدرسه، توی تاکسی و اتوبوس، همه ش توی حال و هوای خودم بودم و بعضی مواقع یک حرارتی از سینه ام میزد بیرون که موقع نفس کشیدن حس و حالی داشتم که هیچ چیز را با آن عوض نمیکردم. فقط یادم هست که در همین خیالات بودم و فکر میکردم که اولش انقدر عشق و حال دارد، ببین سفر دوم دیگر چیست. پیش خودم میگفتم که بار خودم را بسته ام و میدانم از این دنیا چه میخواهم. میگفتم حتی اگر تا آخر عمر هم اینطور بماند، من راضی هستم و هیچ پیشرفتی هم اگر نباشد، همین خیلی خوب است.
گذشت تا دبیرستان که دومین معلم تاثیر گذار عمرم را دیدم. ازین معلمهایی بود که توی مدرسه ها بعضی وقتها معلم دینی و قرآن هستند و بعضی وقتها معلم امور تربیتی و امام جماعت هم وای
میستاد و خلاصه آچار فرانسه بود. بچه ی ورامین بود. تنی چند از همکلاسیهایم از دوره ی راهنمایی میشناختندش و میگفتند که فکرت را میخواند و در را با چشمش میبندد و یک عده هم ازشبدشان میامد. اکثرا بچه سوسولهای کلاس بدشان میامد. عده ی زیادی از همکلاسیهایم ساکن شهرک اکباتان بودند و معلم ما هم ظاهرا همان ورها میپلکید و آمار همه ی اکباتانی ها را داشت و میامد بعضی وقتها توی کلاس تهدید میکرد که در حال خلاف و کشیدن سیگار ببینمتان، همانجا خشتکتان را پرچم میکنم. جلسه ی اول که آمد سر کلاس فهمیدم چرا بعضیها انقدر ازش متنفر هستند.

زنگ تفریح از بچه های کلاس دیگر شنیدیم که فلانی آمده سر کلاس و در مورد یک موضوعاتی صحبت میکند که نگو و نپرس. ما هم رفتیم سر کلاس نشستیم و منتظر این غول ریشو شدیم تا آمد.

موضوع صحبت آموزشهای مسائل جنسی و خودداری از استمنا و  تهذیب نفس و مکارم اخلاق و این چیزها بود. من بواسطه ی قد رشیدم همیشه میز آخر بودم. کل کلاس را تحت سیطره
داشتم. همه گوشهایشان قرمز شده بود و به خاطرات و خلوتشان فکر میکردند. یک عادل نامی داشتیم میز اول مینشست و گوشهای بل بلی داشت، انگار آن لحظه دو تا گوجه فرنگی گذاشتی جای گوشهایش. مرتیکه ی پشمالو رو چند وقت پیش توی فیس بوک یافتم. با این معلم هیچ وقت آنقدر صمیمی نشدم ولی هنوز دوستش دارم. به گوشم رسیده بود که کلاسهایی در خانه اش برای شاگردان خاصش دارد و مثنوی را شرح میدهد. یک آیدین نامی توی اون کلاس بود که در واقع شاگرد اول آن کلاس شرح مثنوی خصوصی محسوب میشد و من همیشه از ترس اینکه مبادا بزنم
دکورش را عوض کنم نمیخواستم دور و بر من پیدایش شود. یک بار این معلم غول ریشویمان توی حیاط گیر داد به من که ما همچین جلساتی داریم و اگر خواستی بیا. خیلی دوست داشتم بروم
ولی نرفتم. نمیدونم دیگه دوست داشتم چی کار بکنن که من هم برم. خلاصه که فاصله م رو همیشه باهاش حفظ میکردم. شنیده ام الان کچل شده و دکترای الهیات گرفته و استاد دانشگاه هـ.
کجا بودیم؟ یک نکته ی خنده دار دیگر هم مانده که حالا چون همه ی مزخرفات رو تعریف کردم، این را هم میگویم که آرشیو خاطرات مضحک کامل شود. حتما حدس میزنید که دیگر اینجاها من یک
عارف وارسته و در حد نماز و روزه و گریه و نیایش و این حرفها شده بودم و به «اهدنا الصراط المستقیم» که میرسیدم اشکم همیشه در مشکم بود. خلاصه یک شب همینطور با خدا حرفمان شد و گفتم که قدم بعدی را نشانم بده. یک چیزی تو مایه های اینکه اگر مردی، این لامپ بالای سرم را بترکون و یه حوری بفرست بیاد و این چیزها. دقت کردم دیدم نور لامپهای وسط بلوار از پرده
رد شده و چند فلش پشت سر هم  روی دیوار منقش شده. دنبال فلش ها را گرفتم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم و چشمم افتاد به گنبد و گلدسته های مسجد جامع محل و نور سبز چراغهایش. گفتم نوکرتم خدا. پیامت را گرفتم. همین مسجدی که الان وقتی اذان صبح پخش میکند، صدایش میرود روی مخم. از فردا من پای ثابت نماز جماعت و آویزون هر آخوندی بودم که از یک فرسخی م رد میشد. به نشانه ی تواضع از صف آخر شروع کردم و کم کم همه ی صفها را پشت سر گذاشتم و رفتم تا صف اول را گرفتم. حتی پیشنهاد کردم که اگر موافق باشند، بدم نمیاید پیش نماز هم بشوم ولی موافقت نشد. یک آخوندی داشتیم که جوکهای منافی عفت عمومی برای بچه های مسجدی تعریف میکرد و اهل حال بود. از اون خیلی خوشم اومده بود و تا آنجایی که خاطرم هست، سوالات فلسفی م رو ازون میپرسیدم. این یکی را جزو تاثیرگذارها حساب نکنید. مدتی گذشت و من شب های دوشنبه میماندم زیارت عاشورا و شب های جمعه میماندم بعد از نماز، دعای کمیل. خداییش تا آخرین هفته ها که پایم از مسجد بریده شد، خیلی حال میداد. امیر پایگاه بسیج مسجدمون هم یک روز اومد و به جلسات هفتگی هیئت مسجد (سه شنبه شبها) دعوتم کرد و فرم عضویت بسیج را داد و گفت روابط عمومی ما ضعیف است و تو که میایی و میروی بیا این رو هم پر کن که کلی سابقه میشه برات و مزایا داره و وام میدن و اینا. من هم فرم رو آوردم خونه و جریان رو گفتم. یادم نیست که باید کس دیگری هم به جز خودم امضا میکرد یا نه و من چی گفتم و چی شنیدم. فقط اینکه آخرش با خفت و خواری بعد از یک هفته رفتم فرم رو پس دادم و گفتم مامانم نمیذاره عضو بسیج بشم. البته اینجوری هم نه. یک طوری گفتم که عظمتم حفظ بشه. آن امیر پایگاه هم آشنای خانوادگی بود با ما و ماست مالیش کرد و گفت که آره، مادر خود من هم بعضی وقتها شاکی میشه از دستم و میگه چرا هی میری بسیج و خونه نیستی. تا آن موقع کارم به جایی کشیده بود که بعد از تعطیل شدن از مسجد، با دمپایی یک قدمی هم تسبیح به دست میزدم و ذکر و صلوات و حالی به حولی. یک شب، یک نفر از اهالی همان مسجد چند نفرمان را دور هم جمع کرد و گفت من یک راننده مینی بوس آشنا دارم که کله ش بوی قرمه سبزی میدهد و راضی ش میکنم که چهل هفته سه شنبه شبها بیاید از دم خونه سوارتون کنه، بریم جمکران و برگردیم. البته نترسید نمیخواهم بگویم که امام زمان(ع) رو دیدم. چهل هفته را از آن جمع اولیه، سه نفر کامل کردند. یک سری وسطش رفتند کربلا. خود راننده مینی بوس هم جزو همانها بود. یادم هست اون آخرهاش برای ما سه نفر احترام خیلی خاصی قائل میشدند که اگر یک وقتی دیدید، ما رو هم یادتون نره و من ناز میکردم که عهد کرده بودم چون به گلستان برسم دامنی پر کنم هدیه ی اصحاب را و چون به گل رسیدم دامن از دست برفت و خلاصه به هیچ کس هیچ قولی نمیدادم.هه!
بین هفته ی سی و نهم و چهل بود که توی ابن بابویه داشتم ول میچرخیدم و با یک جوونی هم صحبت شدم. اون موقع بیست و شش سالش بود. این نفر سوم  لیست تاثیرگذارها بود. الان
نمیخواهم زمان این برخورد را به هفته ی سی و نه و چهل ربط بدهم، ولی اون موقع شاید کمی این مطلب هم برایم مهم بود. البته نه خیلی زیاد.
اینکه چی بین ما رد و بدل شد، خیلی مطالب ساده ای بود، ولی چون هیچ وقت یادم نمیرود، احتیاج به نوشتن و آرشیو کردنش نیست. حتی برای یک نگاه کلی لابلای این روند من و عرفانیجات هم لازمش ندارم. دیگر هم پیدایش نکردم.
این بار دیگر کمی نگذشت که پایم به مشهد رفتنهای پشت سر هم باز شد. اصلا وارد این قسمت نشوم هم بهتر است، چون میترسم حق مطلب را ادا نکنم و توان بار کلمات کردن آن حال و هوای
مسافرتهای مشهدم را نداشته باشم . آنکه یک بار از جلوی پنجره فولاد قهر کردم و داشتم میرفتم که در یکی از حجره ها بنشینم تا امام رضا(ع) تکلیفم را مشخص کند. یک قدم به عقب برداشته و برنداشته، تحویلی گرفت که یادم نمیرود. فقط اینکه از هر کاری در زندگیم تا بحال کرده ام پشیمان باشم، از اینها پشیمان نیستم. البته که توضیح هم ندارد. اگر رفته اید، میدانید.
مخصوصا که الان سه سال میشود که دیگر کم کم دارد یادم میرود همه چیز. به ترمینال مشهد که میرسیدم پیاده، یکراست راه می افتادم از آن خیابانی که اسمش امام رضاست و منتهی میشود به باب الرضا و گنبد طلا و گنبد گوهرشاد از خیلی عقبترش پیداست، وارد میشدم . حالا دیگر یا نمیام یا اگر بیام باید فراموشم کند که این چند سال اخیر به چی تبدیل شدم.
دوران اوج و جوانی که میگویند همین روزها بود. شاید افراط بود ولی سه چهار ماه پشت سر هم روزه بودم و شبهایی از زمستون میرفتم توی رودخونه با لباس غسل ارتماسی میکردم و پابرهنه
روی سنگلاخ میرفتم اینور اونور و ...
فکر کنم برای من که بی جنبه بودم افراط بود.
القصه که یک هفته ای ست که دارد بهم فشار میاد و اینها مرور میشود و یاد کتاب مهرتابان و رساله ی بحرالعلوم افتادم. اونچه از مهر تابان مهم بود رو نوشتم و رساله را دانلود کردم و مشغولش هستم.
این سایت یکی از بهترین موتورهای جستجو برای کتب فارسی و عربی است.

من و عرفانیجات(۲)

با مطرح شدن این نکته که در عالم فنا چیزی غیر فانی نمیتواند موجود باشد، این اشکال مطرح شد که اگر من و تویی باقی نماند و زیدیت و عمریت و بکریتی در آن مقام  باقی نماند، همه ی زحمتها و مجاهدتها در راه طی طریق مسیر کمال بیهوده و عبث است. اگر نه اسمی بماند و نه رسمی، همه رنجها و عبادات بی هدف است. اگر نتیجه ی کسب کمالات نابودی و نیستی است و دعوت هم به همین نابودی و نیستی است، چه کسی حاضر است برای هیچ شدن خود را به زحمت بیندازد و راه پر پیچ و خمی را تا آن هدف طی کند؟ چگونه میشود کمال مطلق همان عدم باشد و درخواست پوچ شدن را کمال طلبی دانست؟ اگر بنا باشد که در عالم بالا و در بهشت، هیچ نباشد پس این چه بهشتی است؟
در مقابل اگر در مقام فنا که همان ذات احدیت است، کثراتی از قبیل زیدیت و عمریت، اسمها و تعین ها وارد شوند، اشکالات وارده بی شمار است. آنجا مقام هو هو است و اعیان ثابته در آنجا چه میکنند؟ پس غیرت چه میشود؟ معنای غیرت این است که نگذراد غیری داخل شود. زیدیت زید، و عمریت عمرو، تا باقی باشد، غیر هستند و با یک دور باش به جزایر خالدات پرتاب میشوند.
زیدیت و عمریت و اعیان ثابتشان هم که باقی نماند، این عدم چگونه توجیه پذیر است و چه کسی در بهشت داخل شده و دعوت و زحمات مدعو همه بیهوده اند.
در بقای بعد از فنا هم زید دیگر آن زید نیست و خلقت جدیدی رخ داده است. اگر کمالات اختصاص به عالم بقا داشته باشد و در فنا نیستی محض حاکم گردد و حتی عین ثابت هم مضمحل گردد،
رجوع در عالم بقا به چه چیز خواهد شد؟ زید در جوهر خود حرکت کرد و نیست و فانی شد، حال اگر حدوث و خلق جدیدی رخ ندهد، همه ی ماهیات و موجودات و کثرات برای رجوع به بقا علی
السویه میشوند. به کدامشان رجوع شود؟ در این صورت بقا معنایی نخواهد داشت و خلقت جدیدی باید صورت پذیرد.

در این قسمت از بحث و در بیان اینکه «فنای موجودات به نحوی است که اعیان ثابتشان باقی میماند»، مثالی آورده میشود. ملائکه همین الانش هم در عالم بالا هستند و از مجردات. چطور

است که جبرائیل نزول میکند و با اینکه خودش متکثر نیست، کثرت بوجود میاورد و بواسطه ی این کثرت با کثرات دیگر ارتباط میگیرد و نزد پیامبران میرود. همینطور است بقا شدن بعد از فنا، به
این نحو که آن ارواح فانیه دیگر متکثر نیستند  ولی کثرت بوجود میاورند و بواسطه ی این کثرت با کثرات دیگر ارتباط دارند.
این بوجود آمدن کثرت بواسطه ی همان اعیان ثابته هست. جناب جبرئیل آن تعین اسمی را دارد و بواسطه ی آن نزول میکند. ارواح فانیه هم تعین اسمیشان مندک و نیست نمیشود و بواسطه آن
بقا پیدا میکنند. اگر برای زید تعینی نبود و هویتی باقی نمیماند، هیچگونه ارتباطی با عالم کثرت نمیتوانست برقرار کند.
تا اینجا و با ذکر مثال بالا سعی شد که هم از اصل این مطلب دفاع شود که فنای در ذات احدیت امکان پذیر و انکار ناشدنی است و هم اینکه آورنده ی مثال میداند که باید آن تعین ثابت و اسمی در عین فنا بودن، حفظ شود وگرنه همه این بازیها کشک میشود، و میگوید اگر تعین اسمی نبود، جبرئیل هم نمیتوانست نزول کند.
حال اگر معشوق بداند که عاشق میخواهد عین ثابتش را حفظ کند، و برای خود کسب کمالی کند و به فکر بقای هویت خود است، چگونه ادعای عشق را میپذیرد؟

تا یک سر موی از تو هستی باقی است
آئیـــــن دکان خودپرســــــتی باقی است
گفــــتی بت پــنــــدار شکســـــتم رستم
این بت که ز پنــــــدار برستــم باقی است

لازم است بگوییم که یا معنی فنا، فنا نیست. معنای فنا نیستی و اضمحلال نیست، یا اینکه بگوییم فنا در ذات محال است و معنای فنا همان فنای در اسماء و صفات است.
اگر کمال طلبی حرکت از هستی به نیستی است، چگونه انسان فطرتا خود را به هلاکت می اندازد؟

من و عرفانیجات(۱)

ماجراهای من و عرفانیجات برمیگردد به اوایل دوران دبیرستان. چندی پیش بر اثر تحرکاتی، رفتم کتاب «مهر تابان» را پیدا کردم و مثل عادت همیشه ابتدا فهرست را نگاه کردم و از وسط کتاب شروع کردم به خواندن قسمتی که مربوط به مباحث فلسفی بود. بحث بر سر این بود که باستناد نظریه ی حرکت در جوهر، نفس یک مخلوق ازلی نیست و در اصل ماهیت وجودی خود، با بدن محقق میشود، و انسان یک موجود است با سیر تکاملی پیوسته ای از صفر تا یک (بی نهایت حالت)، از ماده تا عقل. نقطه ی شروع در قوس صعود، همان جعبه خرمای معروف و گل و خاک و بعد نطفه و علقه و مضغه و استخوان و گوشت و بعد آن فوت کوزه گری خدا (نشئه ی دیگر) نه بصورت ترکیب روح و ماده بلکه بصورت تبدیلی(تبدیل ماده به روح متعلق به ماده) و همینطور حرکت در جوهر تا نوزادی متولد شود. نوزاد متولد شده همان نفس ناطقه است و روح متعلق به
ماده است. تا وقتی که روح دمیده نشده بود، حرکت در ماده بود و وقتی روح دمیده شد، حرکت در نفس ناطقه است.
توسط یکی از طرفین بحث، اشاره میشود به اینکه ارواح در جریان سیر نزول به عالم ماده، اکتسابات و گفتگوهایی داشته اند و تا حد روح متعلق به نطفه نزول کرده اند.
طرف دیگر بحث، کمی اصلاح میکند و اینطور توضیح میدهد که هر کس بحسب خود، از نقطه خاصی شروع به نزول کرده و در هر عالمی قبل از عالم ماده رنگ و بوی آن عالم را گرفته تا به روح متعلق به مادیت رسیده و با دیدن جهاتی از کمال که به واسطه ی تجرد قادر به کسب آن نبوده و آن جهات در عالم تکثر و پایینتر است، نزول نموده تا پس از کسب آنها دوباره ببالا صعود کند. انقدر نزول کرده تا در وهله ای حتی به روح متعلق به نطفه هم رسیده. آن جهاتی از کمال که باعث تصمیم روح به تنزل و مسافرت طولانی شد، اخذ فعلیتها و خصوصیات و کثرات بود. آنها را از اینجا بار میزند و دوباره صعود میکند.
دوباره اشاره میشود که آثار کثرت از مختصات عالم کثرت است و در عالم فنا و تجرد چطور جایی برای آنها میشود؟ در عالم فنا جمیع کمالات هست و در فنا چیزی نمیتواند داخل شود که فنا نباشد، و چگونه روح بعد از رهایی از ماده میتواند این معارف و کثرات مکتسبه را با خود به آنجا ببرد؟
 

فالوده شیرازی

رفتم درب فریزر رو باز کردم و یک کم گشتم. چشمم افتاد به یک بسته ای که روی آن نوشته بود فالوده شیرازی زعفرانی! دیگه تامل جایز نبود. بهتر از اون چیزی بود که توی ذهنم بود. به سرعت همونجا بسته رو از هم دریدم ولی کامل یخ زده. قاشق نمیره توش. الان نیم ساعته گذاشتمش جلوم دارم بهش نگاه میکنم تا یخش باز بشه. هی نوشته های روی بسته رو میخونم. از ظاهرش معلومه که خیلی خوشمزه س. کاری به جز این هم ندارم انجام بدم. گفتم بیام اینجا شما رو هم توی حس خودم شریک کنم.


پی نوشت : یک ایمیل آمد درباره ی دعای بچه ها! یکی ش یک مینیمال خیلی جالب بود :


خدایا دست شما درد نکند. ما شما را خیلی دوست داریم. (مینا امیری / 8 ساله)



بد نیست این را هم بگویم. خاله جان بنده کارمند بهزیستی است. جدیدا مسئول 11 بچه بی سرپرست شده که تحت تکفل بهزیستی هستند. فکر میکنم بزرگترینشان 3 ساله است. از لحاظ خوردن و پوشیدن انقدر خیر هست که چیزی کم ندارند ولی آنچه که تعریف میکند به شدت کمبود محبت دارند. همه ی پرستارانشان هم خانم هستند. میگفت اگر اتفاقی مردی با آنها دم خور شود و نازشان را بکشد، تا شب گریه و زاری دارند و بهانه ش رو میگیرند.

حمام رفتنشان هم با خیرین است. فکر نمیکنم بشود ولی دوست داشتم بروم بشورمشون ها!


این عکس رو هم ببینید.

نفس

حس و خیال و وهم چه تفاوتی با هم دارند. وهم همان خیال است، با این فرق که خیالاتیها میدانند خیال است. اما متوهم فکر میکند عین حقیقت را دیده و بازگو میکند. حس هم از همه ی اینها پیش پا افتاده تر است. حالا سوال من اینجاست که راه عبور فقط از این سه مرحله نفسانیت میگذرد و در پس پرده های حس و خیال و وهم باید حقیقتی را جستجو کرد. باید اول خیالش را داشته باشیم و توهماتش را پشت سر بگذاریم تا به آن برسیم. اگر جوابتان مثبت است بگویید که برویم دنبال توهماتمان. یاری کن برخیزم یا بنشینم.

پروین اعتصامی

مامانم الان تنهایی نشسته توی اتاق، داره بلند بلند پروین اعتصامی میخونه.

این هم شد معیار؟

ساعت یک شد.

همین چند دقیقه پیش یازده و نیم بود.

ازین هم بدتر. امروز دوشنبه ست. همین چند روز پیش شنبه شده بود.

خسته شدم از بس گودر خوندم و رفتم کامنت گذاشتم.

دو سه جا میتوانم مشغول به کار شوم. در اعماق ذهنم (خیلی هم عمیق نیست.) معیار اولم این است که رفت و آمدم از خونه تا اونجا راحت و کوتاه باشه. این هم شد معیار؟

فردا صبح میخواهم بروم به دورترین نقطه ببینم رفت و برگشتم چطور میشود؟ دو جای دیگر را قبلا رفته ام. نه آخه این هم شد معیار؟



کفاشیان برو گم شو!

که کره از ما میترسد؟! که ما ترسناکترین تیم جام هستیم؟! که الان بهترین وقت روبرو شدن با کره س؟!

اصلا ۱۱۰ دیقه ی اول بازی هیچی. جواب آن یک ربع آخر بعد ازینکه گل خوردید و من داشتم حرص میخوردم و مادر پدرتان را یاد میکردم رو کی میده؟! همه بلند شدن رفتن دنبال کارشون و من نشستم امیدوارانه ان چرخ زدنتان را تماشا کردم.

خیابانی نفتکشتون رو تحمل کنم، مسعود شجاعی سرماخورده تون رو، اون غلام رضایی گرد قلمبه ی خوره رو، اون کفاشیان دراز هالوی زرافه رو؟!

یک قرصی شیافی چیزی میدادید آن مریض بدبخت سرماخورده بخورد، حداقل بتونه اون ماتحتش رو تکون بده تو زمین.

شاشیده بودید به خودتون. کره از ما میترسه؟! ضدآبروها خاک بر سر خرتان.

الان حتما خیابانی میره از خلعتبری میخواد با لهجه ی رشتی از مردم خوب ایران عذرخواهی کنه.

دیگه حرفی ندارم.

عشق است خرده کاری

برای انسان شایسته نیست که به آنچه واقعا به حقیقت بودنش معتقد نیست، باور داشته باشد.
 
«دکارت»


یک حالت پریودی داشته تا بحال زندگی من. از هر لحاظ .
این پریودیسم ناشی از دیدگاه موقت من به مسائل است و برنامه ریزی دراز مدت را به هیچ وجه بر نمیتابد.
برنامه ریزی من را از خوشی و لذت بردن از لحظات باز میدارد. اگر برنامه ریزی داشته باشم، مثلا اینکه بدانم دو سال دیگر در کدام نقطه هستم و فلان چیز را خریده ام و فلان شغل را دارم و زن دارم و کلا چی هستم، انگار که دیگر من از الان تا همان دو سال بعد، هیچ جذابیتی برای خودم ندارم و هیچ سورپرایزی در کار نیست.
برنامه ریزیهای کوتاه مدت را هم به هیچ کدام پایبند نیستم. همیشه از وقتی وارد شغلی میشوم، به فکر این هستم که شغل بعدی چیست. بیشتر از سیزده چهارده ماه هیچ کاری را ادامه نداده ام. رکوردم یعنی سیزده و نیم ماه است. هر چقدر هم موفق و در حال پیشرفت باشم، باز هم ولش میکنم.کلا زمینه ها را هم عوض میکنم. از کاسبی میروم کار تخصصی از کار تخصصی میروم کار یدی و از یدی به کاسبی و همینطور خودم هم نمیدونم که دارم چی کار میکنم. هر جایی هم رفتم همیشه یک عده اوایلش به این نتیجه میرسند که من اصلا به درد آن کار نمیخورم و من کلی وقت و انرژی میگذارم و همه را به این نتیجه میرسانم که اشتباه کرده اند. موقعیتم سر کار تثبیت میشود و فوت و فن کار را یاد میگیرم و احترام کسب میکنم. بعدش همه چیز را ول میکنم و میروم سر از جای دیگر در میاورم. آن وقت همه میایند و میگویند که اشتباه میکنی و به درد این کار میخوری و نرو ...
درس خواندن هم همینطور است. غذا خوردن هم همینطور است. تفریح کردن هم همینطور است. وبلاگ نوشتن هم همینطور است.
تنوع طلبی نیست گرچه تنوع داشتن هم دلیل میشود. زیاده طلبی هم نیست گرچه زیاده طلبی هم دلیلی برای این کارهایم هست. احساس مفید بودن یا نبودن هم همینطور. سرکوبی غرور و حرف شنوی و اطاعت کردن هم همینطور. آقا بالا سر نداشتن و در اختیار داشتن همه وقت و احساس آزادی هم همینطور.
همینطور این تغییر ذائقه ادامه داشته تا الان که دارم یک راه جدید میروم. همینطور که جلو میروید سختتر هم میشود دیگر. انقدر میروید تا به جایی میرسید که مرتبه تان همان جاست.

اینکه برنامه ریزی کنم و مراتبی را در نظر بگیرم هم اذیتم میکند، چه برسد به اینکه همان مرتبه ی آخر را بدانم و به آن فکر کنم. خیلی عذاب دهنده میشود کل زندگی.

حالا میروید و تمام زرنگی و تجربه و هوش و حواس را بکار میگیرید که تصمیم را بگیرید و وارد مهلکه شوید. تصمیم را میگیرید و مقدماتش را بر اساس تحقیقات و اطلاعات فراهم میکنید. بعد میروید دوباره دستتان به یک منبع جدید میرسد و سوالاتتان را برایش تکرار میکنید. این بار 180 درجه برعکسش را از حرفهای آن طرف نتیجه میگیرید. میایید با کسانی که مشاوره های قبلی را بهت داده اند موضوع را مطرح میکنید. آنها میگویند اگر شک کنی موفق نمیشوی. بعدا تقصیر ما نندازی یه وقت. خودت انتخاب میکنی. همان کار احمقانه ای که من هر وقت وقتی داشتم به کسی کمک میکردم، کرده بودم و همان حرفها را زده ام. اینکه بعدا نیاد بگه تو اشتباه کردی و من را وارد این قضیه کردی.

هر کاری را از بیرون به آن نگاه کنید هم ممکن است سخت به نظر برسد ولی وقتی واردش میشوید تازه میفهمید که نصف مشکلاتش را هم نمیدانستید و خیلی سختتر از آنی است که فکرش را میکردید.
اینها را که میگویم یعنی دوست ندارم بدانم فردا چه چیزی انتظارم را میکشد، چه برسه به اینکه مثلا یک افق بیست یا سی یا چهل ساله را پیش رویم ترسیم کنم. گاهی وقتها که مجبور میشوم به سالهای بعد فکر کنم، فورا به این نتیجه میرسم که همین چند ماه بعد وقتی یک سری خرده کاری ها راست و ریست شد، آدم بمیرد بهتر است تا اینکه مثلا فلان کارها را کرده باشد، پولدار باشد، کلی زن و بچه و نوه داشته باشد، سرنوشت کشور را عوض کرده باشد.
کلا زندگی بدون عشق و انگیزه ای ست.
از طرفی یک سال و دو سال هم بیشتر نمیتوانم خودم را گول بزنم. برای انسان شایسته نیست که به آنچه واقعا به حقیقت بودنش معتقد نیست، باور داشته باشد.