.

.

سه و نیم نصفه شب، وسط یه هفته مرخصی، خاک تو سرت که به این چیزا ف

دارم فکر میکنم ببینم چه چیزهایی رو تا حالا سعی میکردم پنهان کنم و اینجا هم مخفیشون میکردم. بعد بیام همینجا بنویسمشون. اما هیچکدومشون رو هنوز دوست ندارم کسی بدونه. حقیقت ِ هر کس را در آنچه پنهان میکند جستجو کن و ازین حرفا. یه چیزی شبیه اینکه لخت بشم بشینم توی سینی سر سفره و ازین حرفا. بعدش چه فایده ای داره این کار؟ مثلا به آینه گفته ای که یا چه ای؟ البته من که ازین کارها نمیکنم ولی اگر یه روزی قرار به اعتراف کردن و سانسور نکردن باشه یه جوری میگم که عظمتم حفظ بشه. خلاصه ولش کن اصلا. موضوع منتفی هـ .

اقسام مکاشفات

۱ - مکاشفات مادیه و طبیعیه و آن اطلاع بر مخفیاتی است که برای انسان در عالم طبع حاصل میشود. مانند علوم طبیعی و ریاضی و هیئت و امثال آن.



۲ - مکاشفاتی است بعد از عبور از عالم طبع و ورود به عالم مثال، و آنرا مشاهدات قلبیه گویند. چون تجسم بعضی از معانی به صورتهای مثالی در بیداری. انگار که در بیداری، رویا میبیند.



۳ - مکاشفاتی بعد از عبور از عالم مثال و ورود در عالم روح و عقل و آنرا مشاهدات روحیه گویند، که بواسطه قدرت  روح، سیطره او در عالم بسیار میشود. چون احاطه بر خواطر و افکار و طی الارض و طی السما و عبور از آتش و اطلاع از آینده و تصرف در نفوس به مرض یا صحت و تصرف در افکار عامه.



۴ - مکاشفات سرّیه و آن در عالم خلوص و لاهوت، بعد از عبور از روح و جبروت حاصل میشود. چون کشف اسرار عالم وجود و اطلاع بر معانی کلی و کشف صفات و اسماء کلیه الهیه.



۵ - مکاشفاتی که بعد از کمال و عبور از مراتب خلوص و وصول به مقام توحید مطلق و بقاء بالله پیدا میشود، و آنرا مکاشفات ذاتیه گویند. چون ادراک حقیقت هستی و آثار آن و ترتیب نزول حکم بر عالم امکان، و مصدر قضا و قدر و مشیت الهیه و مصدر تشریع و وحی و احاطه بر جمیع عوالم نازله و کیفیت تحقق حادث و ربط آن به عوالم ربوبی و اتحاد وحدت و کثرت و امثال ان.

حجب

برخی حجب را کشتن نفس دانند، برخی تز کیه آن، برخی شناختنش، و برخی گذر از هستی موهوم.
برخی دنیا و آخرت، برخی به جز این دو، هر آنچه که مولا نامیده شود.
برخی سه عالم از طبع و مثال و عقل،
برخی طبقات هفتگانه زمین را حجب ظلمانی و طبقات هفتگانه آسمان را حجب نورانی،
برخی تقسیم بندی این عوالم را، هفت عالم دانند. حس و مثال و عقل و سر و سر مستسر و سر مقنع بالسر و ذات
برخی نامگذاری عوالم سبعه را به این شرح دارند که :
نفس، قلب، عقل، روح، سر، خفی، اخفی
 و این دور را در چهار سفر به این شرح مطابق دانند که :
سفر اول - من الخلق الی الحق : گذر از منازل نفس الی الله و رسیدن به نهایت مقام قلب و شروع تجلیات اسما. رفع حجب ظلمانی متعلق به نفس و حجب نورانی متعلق به قلب و روح. هنگامی که از نفس به قلب و از قلب به روح گذر شد به جایگاهی که معرفت جمال حق است میرسد و ذات خود را در حق فانی میبیند. این سفر عبور از عوالم ناسوت و ملکوت و جبروت است.
سفر دوم - بالحق فی الخلق : سیر فی الله و اتصال به صفات و تحقق اسما  و در اینجا سه مقام است. مقامات سر و خفی و اخفی که در سفر دوم میباشد. از موقف ذات که مقام سر است شروع میکند در سفر دوم و یک یک در کمالات سیر میکند تا جمیع کمالات را مشاهده و خود را در تمامی اسما و صفات فانی میبیند. سر مقام فنا در ذات، و خفی مقام فنا در صفات و اسما و افعال است و اخفی مقام فنا از دو فناست. این سفر عبور از عالم لاهوت است.
.
.
.

ترک عادات

وقتی که نفس یکباره متحمل بار گرانی باشد، منکسر و روی گردان میشود. قبل از آن به هر میزان که ترسناک بود، هر احتمالی از شدائد را که بررسی شد، نباید احتمال رجوع داد. و عزم نمودن به هر آنچه که عازم آنیم، نباید اتفاق بیفتد مگر اینکه قبل از آن بر ثبات ورزیدن و دوامش عازم شویم، چه حقیقت عمل بعد از ترک آن به مخاصمت برمیخیزد. به هر آنچه عازمیم، بی وقفه بشتابیم که تعلل کردن فرصت وسوسه شدن را ایجاد میکند. و هر خیانتی به آنچه عازمش بودیم را بررسی و خود را مواخذه کنیم.

من و عرفانیجات(۴)

ادامه ی مباحثات درباره نحوه ی حفظ شدن اعیان ثابته در حین فنا، پانزده بیست صفحه ای میشود، ولی فقط تکرار همان مطالب قبلی است که هی میپیچد به هم و آخر سر به اینجا میرسد که فعل در جمله ی «زید فانی شد.» به کدام ضمیر برمیگردد. همه ی کارها چون با زید است. پس زید کماکان وجود دارد.
در آخر، یک پاورقی توسط یکی از طرفین بحث نوشته شده که خلاصه میکند : افراد فانی دو نوعند. اول- کسانی که حیات مادی آنها به اتمام نرسیده و میتوانیم بگوییم «زید فانی است.» همانطور که میتوانیم بگوییم «زید فانی نیست.» این حالات را درباره ی زید میگوییم و برای تعین او. در این صورت عین ثابت باقی است.
دوم- کسانی که حیات مادی را از دست داده اند، و از مقربین و مخلَصین هستند. صورت و نفسی ندارند و عین ثابتی برایشان باقی نیست.

(این مطلب ابتدائا کمی ماست مالی به نظر میرسد، ولی اگر مطالب قبلی را خوانده باشید، از نظر من که فعلا مو لای درزش نمیرود. همه ی کثرات اینجاست. آنکه حیات مادی هم ندارد، اسم و رسمش اینجا باقی مانده و اگر بنا به نزول داشته باشد، از همین راه ورود میاید.)

در فرازهایی از بحثشان گریز میزنند به همان «رساله سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم» که قبلا وصفش گذشت.
و اینک برداشت شخصی و قسمتهایی از همان رساله


خاصیت عدد چهل در ظهور استعدادات

با این حدیث آغاز میشود که «کسی که چهل روز خودش را برای حق خالص کند، چشمه های حکمت از قلبش به زبانش جاری میگردد.» و همچنین از مضمون این حدیث استفاده میکند که «از چهار جهت خانه هر کس، تا چهل خانه همسایه اند.» و چون این عدد تمام شد، گویی از عالم هم جدا گشته اند. حدیث مرز همسایگی را تاویل میکند به همجواری قوای اربعه که همان عقلیه و
وهمیه و شهویه و غضبیه هستند.
عالم خلوص را دارای منازل چهل گانه ای میداند و مسافر این عالم را ناچار از سه چیز میداند:
اول- شناخت اجمالی مقصد.
دوم- دخول به عالم خلوص و معرفت آن
سوم- سیر در منازل چهل گانه این عالم

سپس به این نکته اشاره دارد که اگر از منزل اول از منازل قوا مثلا قوه شهویه گذر شد، خطر رجوع به آن تا چهل منزل بعد از آن همچنان باقی ست.
مقصد عالم حیات ابدی و بقاء به معبود است.  وجه هر چیزی آن جهتی است که با آن مواجه دیگران میشود، و با آن به ایشان ظهور و تجلی میکند، پس وجه هر کسی مظهر اوست.
مقصد مظهریت انوار الهیه است، و چشمه ی حکمت اشاره به منبع کلیه کمالات دارد که هلاکت را در آن راه نیست.(کل شی هالک الا وجهه.)
از مراتب مظهریت انوار الهی، احاطه ی کلی به عوالم الهی و اطلاع از گذشته و آینده و تصرف در مواد کائنات است، چرا که محیط را نهایت تسلط بر محاط علیه حاصل است، مگر آنچه را که اشتغال به بدن و مادیات مانع گردد.
حصول تمامیت این مراتب بعد از ترک تدبیر بدن میشود.

دخول به عالم خلوص و مراتب آن
خلوص بر دو قسم است : اول خلوص دین و خلوص طاعات، دوم خلوص خود برای او
اولی از مقدمات وصول به قسم دوم است. موحد واقعی نیست کسی که صاحب مرتبه ی دوم است و آن مقام مخلَصین است.
مخلَصین به نص کتاب، 1- از محاسبه در محشر معافند، چون قبلا از قیامت انفسیه عبور کرده اند. 2- سعادت و ثواب به هر کس در مقابل عمل و کردارش عطا میشود مگر مخلَصین که فوق پاداش کردارشان نصیب دارند. 3- ثناگوی ذات مقدس هستند، به آنچه سزاوار بارگاه اوست و این مرتبه ایست عظیم و مقامی ست رفیع. 4- از کید شیاطین و ابالسه ایمنند.
وصول به این عالم به قتل فی سبیل الله موقوف است و مادامی که بنده در راه کشته نشود، داخل عالم خلوص لله نگردد.
کشته شدن عبارتست به قطع علاقه روح از بدن، و سپس روح روح از روح. همچنانکه موت عبارتست از انقطاع روح از بدن.
قتل فی سبیل الله(قطع علاقه روح از بدن) بر دوگونه است : یکی به تیغ ظاهر که در دست لشکر کفر و شیطان است و دوم به تیغ باطن که در دست جنود رحمت و ایمان است.
در کتاب الله مبدا هر دو قتل را به جهاد تعبیر فرموده اند.
ورود به اسلام و اطاعت آنچه از رسول آمده است، جهاد است. منافقین هم به ظاهر در حال مجاهده اند و به بدن در حال مسافرت با رسول و مقاتله با کفار، اما آنچه در ظاهر عیان داشتند مخالف باطن و ایمان درونشان بود. (مومن و منافق در جهاد اصغر) همینطور است منافق جهاد اکبر که کسی است که مجاهدتش نه برای تسلط قوای عاقله بر قوای طبیعیه است و تخلیص خود از برای خدا در راه خدا نیت نیست. مومن آنست که اله را منحصرا در خدا بداند، قولا و فعلا و اعتقادا و سرا و علانیتا.
مراد از دل و قلب همان عالم مثال و ملکوت است، مراد از جان و روح عالم عقل و جبروت، مراد از جانان لاهوت است.


عالم خلوص و منازل قبل از آن

اکثریت صحابه حضرت سید المرسلین تا قرب جوار ظاهری آن جناب را داشتند، روشنی ایمان در ظاهرشان پیدا بود و به محض دور شدن از خدمتش نور ایمان از ایشان منتفی میشد. آتش گرفتن هیزم به تنهایی کافی نیست چون به مجرد وزش باد، آن شعله خاموش میشود و تا وقتی هیزم به فعلیت آتش درنیامده، و به تمام قوه ناریت نشده و استعداد کل هیزم به فعلیت مبدل نشده و خاکستر نشده، خطر رجوع باقی است و مجرد دخول در عالم خلوص کافی نیست.

شرح عوالم مقدم بر عالم خلوص
اول اسلام که ممیز کافر و مسلم است و مشترک میان مسلم و منافق.
دوم ایمان که ممیز منافق از مومن است و مجتمع شریعت و طریقت است.
سوم هجرت با رسول و به آن طریقت از شریعت ظاهر میشود.
چهارم جهاد فی سبیل الله.
هر مجاهد، مهاجر و مومن و مسلم است و هر مهاجر، مومن و مسلم است و هر مومن، مسلم است.

بعد از آنها :
اسلام اکبر و ایمان اکبر و هجرت کبری و جهاد اکبر (و کسانی در وادی نفاق اکبر و کفر اکبر سیر میکنند.)
و بعد :
اسلام اعظم و ایمان اعظم و هجرت عظمی و جهاد اعظم ( و کسانی در وادی نفاق اعظم و کفر اعظم سیر میکنند.)

و پس از اینها عالم خلوص است.

شرح تفصیلی عوالم دوازده گانه مقدم بر عالم خلوص
1- اسلام اصغر : اظهار شهادتین و تصدیق آن به زبان و جوارح و اعضا
2- ایمان اصغر : تصدیق قلبی و اذعان باطنی به ما جاء من الرسول(آنچه از رسول رسیده.)
3- اسلام اکبر : تسلیم و انقیاد و اطاعت، و ترک اعتراض بر خدا و اطاعت در جمیع لوازم اسلام اصغر و ایمان اصغر . اذعان به اینکه جمیع آنان چنانند که باید و آنچه نیست نباید. همچنانکه اسلام اصغر تصدیق به رسول است، اسلام اکبر تصدیق به مرسِل است.
چنانکه مقابل اسلام اصغر، کفر اصغر و کفر به رسول است، کفر اکبر، مقدم داشتن عقل خود در برابر آنچه که از رسول رسیده، است. پس چون آدمی ترک اعتراض از آنها کرد و عقل و رای و هوای خود را مطیع شریعت نمود، مسلمان گشت به اسلام اکبر.
این کمترین مرتبه عبودیت است و آنچه بجای میاورد عبادت است.
4- ایمان اکبر : چنانکه ایمان اصغر، روح و معنی اسلام اصغر است و حصول آن به تجاوز اسلام اصغر است از زبان و جوارح به قلب، همچنان ایمان اکبر روح و معنی اسلام اکبر است.
آن عبارتست از تجاوز اسلام اکبر از مرتبه تسلیم و انقیاد و اطاعت به مرتبه شوق و رضا و رغبت و تعدی اسلام از قلب به روح.
چنانچه مقابل ایمان اصغر، نفاق اصغر است که مشتمل است بر تسلیم و انقیاد و اطاعت رسول در ظاهر، و تکاسل و کاهلی در قلب، همچنین در مقابل ایمان اکبر، نفاق اکبر است که تسلیم و انقیاد و اطاعت قلبی متولد از عقل و مسبب از خوف باشد و خالی از اشتیاق و رغبت و لذت و سهولت امور برای روح و نفس. در این مرتبه منشا ایمان از روح است، و روح فرمانروای جمیع
جوارح است. روح همه را به کار خود وا میدارد و امر بر همه ی جوارح سهل و آسان میشود و لحظه ای نمیگذرد که از اطاعت و عبادت کوتاهی کنند و تا معرفت شدید نشود، عمل به جوارح آسان نمیگردد.

(از اینجا تا عالم دوازدهم را نویسنده جا انداخته و میگوید از باب احتیاط  این کار را کرده است. شاید بعدا به این قسمت رجوع کردیم.)
(در حال حاضر نسخه ی PDF رساله در اختیار من هست. اگر درست خاطرم بیاید، در شرح و توضیح قوای اربعه شکلی در کتاب بود به این صورت که انسان از چهار طرف تحت تاثیر این قواست و هر جهتی چهل منزل داشت. در این نسخه خبری از آن شکل نیست. از منبعی دیگر جنود جهل را در ذیل می آورم که ضد آنها همگی جنود عقل هستند:

کفر- جحود(انکار حق) - قنوط(نومیدی) - جور - سخط(نارضایتی) - کفران (ناشکری) - یاس - حرص (ضد توکل) - قساوت - غضب - جهل(ضد علم) - حماقت(ضد فهم) - تهتک(بی عفتی) - رغبت(ضد زهد) - خرق(بدرفتاری و ضد رفق و مدارا) - گستاخی - کبر - شتابزدگی - سفه(ضد حلم) - پرگویی - استکبار - شک - جزع(ضد صبر) - انتقام - فقر - سهو - فراموشی - قطیعه(دوری و کناره گیری) - حرص(ضد قنوع(از قناعت میاد)) - دریغ (یه جورایی ضد تشریک مساعی)  - دشمنی(ضد مودت ) - بی وفایی - معصیت - تطاول(ضد خضوع) - بلا- بغض - دروغ - باطل - خیانت - شوب(از شائبه میاد و ضد اخلاص) - سستی - غباوت - مکاشفه(افشای راز) - مکر - تباه کردن نماز - روزه خوردن - فرار از جهاد - پیمان حج شکستن - نمامی(سخن چینی) - نافرمانی والدین - ریا - منکر(ضد معروف و نیکی) -  تبرج(ضد ستر و خودپوشی(فکر کنم منظور خود سانسوریه !)) - بی پروایی(ضد تقیه) - حمیت(جانبداری باطل و ضد انصاف)-زنا-کثیفی(ضد نظافت) - بی حیایی - میانه روی(تو مایه های اقتصاد و ضد عدوان) - خود را به رنج انداختن (تعب و ضد راحتی) -صعوبه(ضد آسان گیری) - بی برکتی - بلا(ضد عافیت و تندرستی) - زیاده روی از حد(ضد قوام) - هوا(ضد حکمت)- شقاوت - اصرار(ضد توبه) - اغترار(از غرور میاد و ضد استغفاره) - تهاون(سهل انگاری و ضد محافظت) - استنکاف(ضد دعا) - کسالت - حزن - فرقت(ضد الفت) - بخل

نکات:
1- کبر به معنای "خودبزرگ‌بینی" است که در مقابل تواضع به معنای "فروتنی" به کار می رود و هر دو، موضع‌گیری ِشخصی ِانسان در برابر حقیقت ِخود هستند و برآوردی که شخص از حد و اندازهء خود دارد (قطع نظر از ظهور و بروز آن) در حالی که استکبار به معنای "سرکشی" است و در مقابل استسلام "تسلیم" به کار می رود و این دو برخلاف ِدو مورد اول، موضع‌گیری ِشخص دربارهء خود نیست بلکه بعضاً نمود و بروز و ظهور این موضع‌گیری می باشد.
به عبارت دیگر، استکبار و سرکشی از کبر و خودبزرگ‌بینی ناشی می شود و این دو با یکدیگر حالت علت و معلول دارند نه حالت تساوی و عینیت.
2- صعوبة به زمینهء داخلی اشیاء بر می گردد و به معنای سختی است چه در زمینهء امور (که مثلاً می گوییم فلان امر، صعب و سخت است) و چه در زمینهء افراد (که مثلاً می گوییم فلان کس، سرسخت است و دیگران در برقراری رابطه و تعامل با او دچار مشکل می باشند) در حالی که تعب، به زمینهء خارجی بر می گردد و به معنای خستگی افراد از مواجهه با فلان امر صعب یا فلان فرد صعب، ذکر شده است.
3- قطیعة درباره ی دل‌کندن و دل‌بریدن از کسی استعمال می شود که امری درونی است و نظر به رفتار برونی انسان ندارد در حالی که فرقة به رفتار بیرونی انسان در جدایی و دوری جستن از کسی اطلاق می شود.
4- حلم دو معنا دارد:
الف.خردمندی و حکمت
ب.بردباری و شکیبایی در مشکلات
در این حدیث، معنای اول، انسب است به قرینهء تقابل اش با سفه.
5- همانطور که آن موارد جنود عقل، همگی مساوق طاعت بودند این موارد جنود جهل هم همگی مساوق معصیت هستند و طاعت و معصیت هر دو در یک مورد از 75 مورد بکار رفته است.
استعمال طاعت و معصیت در یک عنوان جداگانه می تواند از بابت این باشد که بسیاری امور دیگر از آن 75 مورد عقل یا 75 مورد جهل، با هم نسبتاً هم‌پوشانی‌هایی داشته و دارند و قرار نبوده لزوماً و کاملاً متباین با هم باشند لذا جا داشت که یک عنوان جامع هم ذکر شود تا کل مطلب را در یک عنوان اجتماع دهد.
توجیهات دیگری هم می توان ذکر کرد لکن فعلاً مقام جای تفصیل بیشتر ندارد.
6- غباوت یعنی بلاهت و حماقت و رفتار ذهنی مناسب با بی‌اطلاعی و بی‌خبری.)

من و عرفانیجات(۳)

معلم ادبیاتی داشتم در سال سوم راهنمایی. روز اول اومد سر کلاس و گفت میخواهید این کتاب ادبیاتتان را تدریس کنم یا اون چیزی که خودم میخوام. همه جوگیرانه و متفق القول گفتند که اون
چیزی رو که خودت میخوای. معلم والامقام ما هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت که از جلسه ی بعد همه یک دفتر دویست برگ برای جزوه نوشتن بیارید. جزوه ی با ارزشی تا آخر سال گفت و
نوشتیم. انواع آرایه ها و اضافات و جناسها و غیره ذلک توش بود تا سبک اشعار و دروس نظری عرفان. نظیر آن مطالب را تا همین الان که سالها میگذرد در هیچ کتابی ، یکجا ندیده ام.
بگذریم که قدر آنها را بچه ی چهارده پانزده ساله نمیفهمد. یادم مانده که چهار سفر (اسفار اربعه) را روی تخته نوشته بود و توضیح میداد که در سفر دوم، سالک در خطر بس عظیمی است و
اینکه انقدر آن مرتبه برایش لذتبخش است، دیگر دلش نمیخواهد قدم از قدم بردارد. من فکر میکردم سفر سوم و چهارم که بالاتر است، آنها چرا لذت ندارند؟ بعد فکر میکردم تا سفر دوم هم بروم،
خیلی خوب میشود. اقلا این لذت رو میفهمم منظورش چیه. خلاصه که فقط قسمت لذتبخش بودنش برایم جالب شده بود. کمی گذشت. نمیدونم چند وقت. مشغول فضولی توی کمد پدرم
بودم و دنبال چاقوی قلم تراشش میگشتم که به کتابی به اسم «رساله سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم» برخوردم. کتاب خطی نبود ولی خیلی رنگ و رو رفته و زرد و زار بود. اوایل یواشکی میخوندمش و چون نصفش عربی بود، چیز زیادی سر در نمیاوردم. باز هم بگذریم که کتاب امانت نزد پدرم بود و بعدها مفقود شد.
یکی در میون از مطالب کتاب را که متوجه میشدم، برایم واقعا تازگی و جذابیت داشت. یک جاهایی اشاره داشت به شنیدن صدای نظیر صدای بچه در قلب و در مرتبه ی بعد صدایی شبیه صدای قمری و من دلم لک میزد برای این چیزها. مدتی گذشت و خاطرم نیست که هنوز توی حال و هوای کتاب بودم یا نه، فقط یادم هست که دمرو خوابیده بودم و یک طوری که حالا برای پیش رفتن صحبتمان اسمش را بگذاریم خارج شدن روح از جسم، آن یکی از این یکی خارج شد و به همان حالت دمرو موازی سطح زمین دیدم که چه عشق و حالی بر پاست و مشغول پروازم و صدای نواختن سه تار میاید و زمین طرح فرش ماشینی های کرم رنگ را داشت و اطراف دیوارهایی داشت که روی آنها پنجره بود. در آن حال میدانستم که به هر چه فکر کنم، فورا  مجسم میشود. آخرش یه فکر مزخرف کردم و مجسم که نشد هیچ، بلکه بیدار شدم. البته خواب میدیدم، ولی اون موقع دوست داشتم فکر کنم که عجب کشف شهودی. چندی بعد هم همان صدای بچه را شنیدم که دعای یا مقلب القلوب را میخواند. خلاصه این اتفاقات باعث شده بود که خیلی بیشتر به موضوع علاقمند باشم. بعدش هم که یک راست سراغ حافظ  و غزل مورد علاقه م «دل میرود زدستم» شده بود. تازه با مفاهیم مراقبه و محاسبه آشنا شده بودم و پیگیریشان میکردم. راستش با محاسبه زیاد میانه ی خوبی نداشتم و همیشه وسطش خوابم میبرد. محاسبه را فکر میکردم قبل از خواب باید انجام داد. اما آن چیزی که اسمش را مراقبه گذاشته بودم، خیلی اوقات خوش و لذتبخشی را برایم به همراه داشت. در مسیر بین خانه و مدرسه، توی تاکسی و اتوبوس، همه ش توی حال و هوای خودم بودم و بعضی مواقع یک حرارتی از سینه ام میزد بیرون که موقع نفس کشیدن حس و حالی داشتم که هیچ چیز را با آن عوض نمیکردم. فقط یادم هست که در همین خیالات بودم و فکر میکردم که اولش انقدر عشق و حال دارد، ببین سفر دوم دیگر چیست. پیش خودم میگفتم که بار خودم را بسته ام و میدانم از این دنیا چه میخواهم. میگفتم حتی اگر تا آخر عمر هم اینطور بماند، من راضی هستم و هیچ پیشرفتی هم اگر نباشد، همین خیلی خوب است.
گذشت تا دبیرستان که دومین معلم تاثیر گذار عمرم را دیدم. ازین معلمهایی بود که توی مدرسه ها بعضی وقتها معلم دینی و قرآن هستند و بعضی وقتها معلم امور تربیتی و امام جماعت هم وای
میستاد و خلاصه آچار فرانسه بود. بچه ی ورامین بود. تنی چند از همکلاسیهایم از دوره ی راهنمایی میشناختندش و میگفتند که فکرت را میخواند و در را با چشمش میبندد و یک عده هم ازشبدشان میامد. اکثرا بچه سوسولهای کلاس بدشان میامد. عده ی زیادی از همکلاسیهایم ساکن شهرک اکباتان بودند و معلم ما هم ظاهرا همان ورها میپلکید و آمار همه ی اکباتانی ها را داشت و میامد بعضی وقتها توی کلاس تهدید میکرد که در حال خلاف و کشیدن سیگار ببینمتان، همانجا خشتکتان را پرچم میکنم. جلسه ی اول که آمد سر کلاس فهمیدم چرا بعضیها انقدر ازش متنفر هستند.

زنگ تفریح از بچه های کلاس دیگر شنیدیم که فلانی آمده سر کلاس و در مورد یک موضوعاتی صحبت میکند که نگو و نپرس. ما هم رفتیم سر کلاس نشستیم و منتظر این غول ریشو شدیم تا آمد.

موضوع صحبت آموزشهای مسائل جنسی و خودداری از استمنا و  تهذیب نفس و مکارم اخلاق و این چیزها بود. من بواسطه ی قد رشیدم همیشه میز آخر بودم. کل کلاس را تحت سیطره
داشتم. همه گوشهایشان قرمز شده بود و به خاطرات و خلوتشان فکر میکردند. یک عادل نامی داشتیم میز اول مینشست و گوشهای بل بلی داشت، انگار آن لحظه دو تا گوجه فرنگی گذاشتی جای گوشهایش. مرتیکه ی پشمالو رو چند وقت پیش توی فیس بوک یافتم. با این معلم هیچ وقت آنقدر صمیمی نشدم ولی هنوز دوستش دارم. به گوشم رسیده بود که کلاسهایی در خانه اش برای شاگردان خاصش دارد و مثنوی را شرح میدهد. یک آیدین نامی توی اون کلاس بود که در واقع شاگرد اول آن کلاس شرح مثنوی خصوصی محسوب میشد و من همیشه از ترس اینکه مبادا بزنم
دکورش را عوض کنم نمیخواستم دور و بر من پیدایش شود. یک بار این معلم غول ریشویمان توی حیاط گیر داد به من که ما همچین جلساتی داریم و اگر خواستی بیا. خیلی دوست داشتم بروم
ولی نرفتم. نمیدونم دیگه دوست داشتم چی کار بکنن که من هم برم. خلاصه که فاصله م رو همیشه باهاش حفظ میکردم. شنیده ام الان کچل شده و دکترای الهیات گرفته و استاد دانشگاه هـ.
کجا بودیم؟ یک نکته ی خنده دار دیگر هم مانده که حالا چون همه ی مزخرفات رو تعریف کردم، این را هم میگویم که آرشیو خاطرات مضحک کامل شود. حتما حدس میزنید که دیگر اینجاها من یک
عارف وارسته و در حد نماز و روزه و گریه و نیایش و این حرفها شده بودم و به «اهدنا الصراط المستقیم» که میرسیدم اشکم همیشه در مشکم بود. خلاصه یک شب همینطور با خدا حرفمان شد و گفتم که قدم بعدی را نشانم بده. یک چیزی تو مایه های اینکه اگر مردی، این لامپ بالای سرم را بترکون و یه حوری بفرست بیاد و این چیزها. دقت کردم دیدم نور لامپهای وسط بلوار از پرده
رد شده و چند فلش پشت سر هم  روی دیوار منقش شده. دنبال فلش ها را گرفتم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم و چشمم افتاد به گنبد و گلدسته های مسجد جامع محل و نور سبز چراغهایش. گفتم نوکرتم خدا. پیامت را گرفتم. همین مسجدی که الان وقتی اذان صبح پخش میکند، صدایش میرود روی مخم. از فردا من پای ثابت نماز جماعت و آویزون هر آخوندی بودم که از یک فرسخی م رد میشد. به نشانه ی تواضع از صف آخر شروع کردم و کم کم همه ی صفها را پشت سر گذاشتم و رفتم تا صف اول را گرفتم. حتی پیشنهاد کردم که اگر موافق باشند، بدم نمیاید پیش نماز هم بشوم ولی موافقت نشد. یک آخوندی داشتیم که جوکهای منافی عفت عمومی برای بچه های مسجدی تعریف میکرد و اهل حال بود. از اون خیلی خوشم اومده بود و تا آنجایی که خاطرم هست، سوالات فلسفی م رو ازون میپرسیدم. این یکی را جزو تاثیرگذارها حساب نکنید. مدتی گذشت و من شب های دوشنبه میماندم زیارت عاشورا و شب های جمعه میماندم بعد از نماز، دعای کمیل. خداییش تا آخرین هفته ها که پایم از مسجد بریده شد، خیلی حال میداد. امیر پایگاه بسیج مسجدمون هم یک روز اومد و به جلسات هفتگی هیئت مسجد (سه شنبه شبها) دعوتم کرد و فرم عضویت بسیج را داد و گفت روابط عمومی ما ضعیف است و تو که میایی و میروی بیا این رو هم پر کن که کلی سابقه میشه برات و مزایا داره و وام میدن و اینا. من هم فرم رو آوردم خونه و جریان رو گفتم. یادم نیست که باید کس دیگری هم به جز خودم امضا میکرد یا نه و من چی گفتم و چی شنیدم. فقط اینکه آخرش با خفت و خواری بعد از یک هفته رفتم فرم رو پس دادم و گفتم مامانم نمیذاره عضو بسیج بشم. البته اینجوری هم نه. یک طوری گفتم که عظمتم حفظ بشه. آن امیر پایگاه هم آشنای خانوادگی بود با ما و ماست مالیش کرد و گفت که آره، مادر خود من هم بعضی وقتها شاکی میشه از دستم و میگه چرا هی میری بسیج و خونه نیستی. تا آن موقع کارم به جایی کشیده بود که بعد از تعطیل شدن از مسجد، با دمپایی یک قدمی هم تسبیح به دست میزدم و ذکر و صلوات و حالی به حولی. یک شب، یک نفر از اهالی همان مسجد چند نفرمان را دور هم جمع کرد و گفت من یک راننده مینی بوس آشنا دارم که کله ش بوی قرمه سبزی میدهد و راضی ش میکنم که چهل هفته سه شنبه شبها بیاید از دم خونه سوارتون کنه، بریم جمکران و برگردیم. البته نترسید نمیخواهم بگویم که امام زمان(ع) رو دیدم. چهل هفته را از آن جمع اولیه، سه نفر کامل کردند. یک سری وسطش رفتند کربلا. خود راننده مینی بوس هم جزو همانها بود. یادم هست اون آخرهاش برای ما سه نفر احترام خیلی خاصی قائل میشدند که اگر یک وقتی دیدید، ما رو هم یادتون نره و من ناز میکردم که عهد کرده بودم چون به گلستان برسم دامنی پر کنم هدیه ی اصحاب را و چون به گل رسیدم دامن از دست برفت و خلاصه به هیچ کس هیچ قولی نمیدادم.هه!
بین هفته ی سی و نهم و چهل بود که توی ابن بابویه داشتم ول میچرخیدم و با یک جوونی هم صحبت شدم. اون موقع بیست و شش سالش بود. این نفر سوم  لیست تاثیرگذارها بود. الان
نمیخواهم زمان این برخورد را به هفته ی سی و نه و چهل ربط بدهم، ولی اون موقع شاید کمی این مطلب هم برایم مهم بود. البته نه خیلی زیاد.
اینکه چی بین ما رد و بدل شد، خیلی مطالب ساده ای بود، ولی چون هیچ وقت یادم نمیرود، احتیاج به نوشتن و آرشیو کردنش نیست. حتی برای یک نگاه کلی لابلای این روند من و عرفانیجات هم لازمش ندارم. دیگر هم پیدایش نکردم.
این بار دیگر کمی نگذشت که پایم به مشهد رفتنهای پشت سر هم باز شد. اصلا وارد این قسمت نشوم هم بهتر است، چون میترسم حق مطلب را ادا نکنم و توان بار کلمات کردن آن حال و هوای
مسافرتهای مشهدم را نداشته باشم . آنکه یک بار از جلوی پنجره فولاد قهر کردم و داشتم میرفتم که در یکی از حجره ها بنشینم تا امام رضا(ع) تکلیفم را مشخص کند. یک قدم به عقب برداشته و برنداشته، تحویلی گرفت که یادم نمیرود. فقط اینکه از هر کاری در زندگیم تا بحال کرده ام پشیمان باشم، از اینها پشیمان نیستم. البته که توضیح هم ندارد. اگر رفته اید، میدانید.
مخصوصا که الان سه سال میشود که دیگر کم کم دارد یادم میرود همه چیز. به ترمینال مشهد که میرسیدم پیاده، یکراست راه می افتادم از آن خیابانی که اسمش امام رضاست و منتهی میشود به باب الرضا و گنبد طلا و گنبد گوهرشاد از خیلی عقبترش پیداست، وارد میشدم . حالا دیگر یا نمیام یا اگر بیام باید فراموشم کند که این چند سال اخیر به چی تبدیل شدم.
دوران اوج و جوانی که میگویند همین روزها بود. شاید افراط بود ولی سه چهار ماه پشت سر هم روزه بودم و شبهایی از زمستون میرفتم توی رودخونه با لباس غسل ارتماسی میکردم و پابرهنه
روی سنگلاخ میرفتم اینور اونور و ...
فکر کنم برای من که بی جنبه بودم افراط بود.
القصه که یک هفته ای ست که دارد بهم فشار میاد و اینها مرور میشود و یاد کتاب مهرتابان و رساله ی بحرالعلوم افتادم. اونچه از مهر تابان مهم بود رو نوشتم و رساله را دانلود کردم و مشغولش هستم.
این سایت یکی از بهترین موتورهای جستجو برای کتب فارسی و عربی است.

من و عرفانیجات(۲)

با مطرح شدن این نکته که در عالم فنا چیزی غیر فانی نمیتواند موجود باشد، این اشکال مطرح شد که اگر من و تویی باقی نماند و زیدیت و عمریت و بکریتی در آن مقام  باقی نماند، همه ی زحمتها و مجاهدتها در راه طی طریق مسیر کمال بیهوده و عبث است. اگر نه اسمی بماند و نه رسمی، همه رنجها و عبادات بی هدف است. اگر نتیجه ی کسب کمالات نابودی و نیستی است و دعوت هم به همین نابودی و نیستی است، چه کسی حاضر است برای هیچ شدن خود را به زحمت بیندازد و راه پر پیچ و خمی را تا آن هدف طی کند؟ چگونه میشود کمال مطلق همان عدم باشد و درخواست پوچ شدن را کمال طلبی دانست؟ اگر بنا باشد که در عالم بالا و در بهشت، هیچ نباشد پس این چه بهشتی است؟
در مقابل اگر در مقام فنا که همان ذات احدیت است، کثراتی از قبیل زیدیت و عمریت، اسمها و تعین ها وارد شوند، اشکالات وارده بی شمار است. آنجا مقام هو هو است و اعیان ثابته در آنجا چه میکنند؟ پس غیرت چه میشود؟ معنای غیرت این است که نگذراد غیری داخل شود. زیدیت زید، و عمریت عمرو، تا باقی باشد، غیر هستند و با یک دور باش به جزایر خالدات پرتاب میشوند.
زیدیت و عمریت و اعیان ثابتشان هم که باقی نماند، این عدم چگونه توجیه پذیر است و چه کسی در بهشت داخل شده و دعوت و زحمات مدعو همه بیهوده اند.
در بقای بعد از فنا هم زید دیگر آن زید نیست و خلقت جدیدی رخ داده است. اگر کمالات اختصاص به عالم بقا داشته باشد و در فنا نیستی محض حاکم گردد و حتی عین ثابت هم مضمحل گردد،
رجوع در عالم بقا به چه چیز خواهد شد؟ زید در جوهر خود حرکت کرد و نیست و فانی شد، حال اگر حدوث و خلق جدیدی رخ ندهد، همه ی ماهیات و موجودات و کثرات برای رجوع به بقا علی
السویه میشوند. به کدامشان رجوع شود؟ در این صورت بقا معنایی نخواهد داشت و خلقت جدیدی باید صورت پذیرد.

در این قسمت از بحث و در بیان اینکه «فنای موجودات به نحوی است که اعیان ثابتشان باقی میماند»، مثالی آورده میشود. ملائکه همین الانش هم در عالم بالا هستند و از مجردات. چطور

است که جبرائیل نزول میکند و با اینکه خودش متکثر نیست، کثرت بوجود میاورد و بواسطه ی این کثرت با کثرات دیگر ارتباط میگیرد و نزد پیامبران میرود. همینطور است بقا شدن بعد از فنا، به
این نحو که آن ارواح فانیه دیگر متکثر نیستند  ولی کثرت بوجود میاورند و بواسطه ی این کثرت با کثرات دیگر ارتباط دارند.
این بوجود آمدن کثرت بواسطه ی همان اعیان ثابته هست. جناب جبرئیل آن تعین اسمی را دارد و بواسطه ی آن نزول میکند. ارواح فانیه هم تعین اسمیشان مندک و نیست نمیشود و بواسطه آن
بقا پیدا میکنند. اگر برای زید تعینی نبود و هویتی باقی نمیماند، هیچگونه ارتباطی با عالم کثرت نمیتوانست برقرار کند.
تا اینجا و با ذکر مثال بالا سعی شد که هم از اصل این مطلب دفاع شود که فنای در ذات احدیت امکان پذیر و انکار ناشدنی است و هم اینکه آورنده ی مثال میداند که باید آن تعین ثابت و اسمی در عین فنا بودن، حفظ شود وگرنه همه این بازیها کشک میشود، و میگوید اگر تعین اسمی نبود، جبرئیل هم نمیتوانست نزول کند.
حال اگر معشوق بداند که عاشق میخواهد عین ثابتش را حفظ کند، و برای خود کسب کمالی کند و به فکر بقای هویت خود است، چگونه ادعای عشق را میپذیرد؟

تا یک سر موی از تو هستی باقی است
آئیـــــن دکان خودپرســــــتی باقی است
گفــــتی بت پــنــــدار شکســـــتم رستم
این بت که ز پنــــــدار برستــم باقی است

لازم است بگوییم که یا معنی فنا، فنا نیست. معنای فنا نیستی و اضمحلال نیست، یا اینکه بگوییم فنا در ذات محال است و معنای فنا همان فنای در اسماء و صفات است.
اگر کمال طلبی حرکت از هستی به نیستی است، چگونه انسان فطرتا خود را به هلاکت می اندازد؟

من و عرفانیجات(۱)

ماجراهای من و عرفانیجات برمیگردد به اوایل دوران دبیرستان. چندی پیش بر اثر تحرکاتی، رفتم کتاب «مهر تابان» را پیدا کردم و مثل عادت همیشه ابتدا فهرست را نگاه کردم و از وسط کتاب شروع کردم به خواندن قسمتی که مربوط به مباحث فلسفی بود. بحث بر سر این بود که باستناد نظریه ی حرکت در جوهر، نفس یک مخلوق ازلی نیست و در اصل ماهیت وجودی خود، با بدن محقق میشود، و انسان یک موجود است با سیر تکاملی پیوسته ای از صفر تا یک (بی نهایت حالت)، از ماده تا عقل. نقطه ی شروع در قوس صعود، همان جعبه خرمای معروف و گل و خاک و بعد نطفه و علقه و مضغه و استخوان و گوشت و بعد آن فوت کوزه گری خدا (نشئه ی دیگر) نه بصورت ترکیب روح و ماده بلکه بصورت تبدیلی(تبدیل ماده به روح متعلق به ماده) و همینطور حرکت در جوهر تا نوزادی متولد شود. نوزاد متولد شده همان نفس ناطقه است و روح متعلق به
ماده است. تا وقتی که روح دمیده نشده بود، حرکت در ماده بود و وقتی روح دمیده شد، حرکت در نفس ناطقه است.
توسط یکی از طرفین بحث، اشاره میشود به اینکه ارواح در جریان سیر نزول به عالم ماده، اکتسابات و گفتگوهایی داشته اند و تا حد روح متعلق به نطفه نزول کرده اند.
طرف دیگر بحث، کمی اصلاح میکند و اینطور توضیح میدهد که هر کس بحسب خود، از نقطه خاصی شروع به نزول کرده و در هر عالمی قبل از عالم ماده رنگ و بوی آن عالم را گرفته تا به روح متعلق به مادیت رسیده و با دیدن جهاتی از کمال که به واسطه ی تجرد قادر به کسب آن نبوده و آن جهات در عالم تکثر و پایینتر است، نزول نموده تا پس از کسب آنها دوباره ببالا صعود کند. انقدر نزول کرده تا در وهله ای حتی به روح متعلق به نطفه هم رسیده. آن جهاتی از کمال که باعث تصمیم روح به تنزل و مسافرت طولانی شد، اخذ فعلیتها و خصوصیات و کثرات بود. آنها را از اینجا بار میزند و دوباره صعود میکند.
دوباره اشاره میشود که آثار کثرت از مختصات عالم کثرت است و در عالم فنا و تجرد چطور جایی برای آنها میشود؟ در عالم فنا جمیع کمالات هست و در فنا چیزی نمیتواند داخل شود که فنا نباشد، و چگونه روح بعد از رهایی از ماده میتواند این معارف و کثرات مکتسبه را با خود به آنجا ببرد؟
 

دلارام

مـا گدایــــــــان خیـل سلطانیم
شهـــربنـــد هوای جـــانانـیــــم
بنــــده را نام خـویشــتـن نبـــود
هر چه مارا لقـب نهنــد، آنــیــم
گــر بـرانــنـد و گــر بـبـخــشایند
ره به جــای دگــر نمــیــدانـیـــم
چون دلارام مـیـزند شــمشــیــر
ســـربـبـازیـم و رخ نـگــردانیـم
دوســتــان در هــوای صحبت یار
زر فـشـانند و ما سر افــشـانیم
مــر خــــداونـد عقـل و دانـش را
عــیـب ما گو مـکـن که نادانیـــم
هـــر گلی نو کـه در جهــــان آید
ما به عشـقــش هــزار دستانیم
تنــگ چشمان نظر به میوه کنند
مــا تمــاشــا کنـان بستـــــــانیم
تو به سیـــمای شـخص مینگری
ما در آثار صــنــع حیــــرانیــــــــم
هر چه گفتیم جز حکایت دوست
در همــه عمــــر از آن پشیمانیم
ســعدیــا بـی وجـود صـحـبت یار
همـــه عالم به هیــچ نســـتانیم
ترک جـــان عــزیـــز بتـوان گفــت
تـــرک یـــار عــــــزیـز نتوانیـــــــم

و اما الوحید

در جواب نامه الکترونیکی وارده از آقا وحید با معرفت که میگویند راننده ی دانای پایه یک است و آخرین بار خبرش را از کرمان داریم و شخص شخیصشان، یادآور خاطرات و شب بیداریهای سالهای قبل است که انگار صد سال گذشته.

به لطائف الحیل بکشونیمش اینجا شاید کلاسمان به کلاسش دیگر خورده باشد.


آخ که چه خوبه وحید، مارو یادش نرفته
تو رفتی و جای تو هیشکی تو دل ننشسته
حال و روزم که مث سابق همه ش خرابه
دلخوشی ام تو بودی،  بی تو دلم کبابه
نمیدونم چی شد که، یه جایی اشتباه شد
یهو به خود اومدم، جوونی هم تباه شد
دوره علافیها، انگار که ته نداره
دنیای من همیشه، جلوم بدتر میذاره
نه گریه دارم شبی، نه امیدی به روزم
هر کی میرسه از راه، میگه: واست بگ‍وز‍م؟
چرا به من نمیگی این روزا کجاهایی؟
دیگه یا اصلا نیستی، یا خیلی کم پیدایی!
خودت بیا بگو که، کرمانی یا هاوایی؟
مطمئنم به هر حال، مخ یکی رو می‍گ‍ای‍ی!
چه شبهایی که تا صبح، من به عشق جوابت
کامنتی در میکردم، واسه ی افکار نابت
اون کسی که بهت گفت جهاد و اندیشه کن
نخواست بهت بگه که، بی مرامی پیشه کن
اون گلها رو یادته؟ جای کامنت میذاشتی
حسرت اون هم دیگه، تو رو دلم گذاشتی
داداش بیا که بججور، تراکتورم خرابه
چپ کرده و چشم به راه، راننده ش رو بی تابه
شیطونه در گوشم گفت: این وحید بیچاره،
رفیق نیمه راهه، حرفی هم باهات نداره،
مگه یه دونه ایمیل، که اون واسه ت میذاره،
ارزش اینهمه کار، شعر و جواب رو داره؟
من به شیطونک گفتم: پتی‍اره ی ک‍ون پاره
همین یه دونه ایمیل، برای من هزاره