.

.

بوبز


      


یو هَو اَبسولوتلی نو آیدیا که بستن بار و بندیل توی یک ساعت آخر چقدر میتواند خفه ات کند. حالا که خارجی شد من بعد از چند ماه که دوباره به جمع زنده ها برگشتم، رفتم استخر و آنجا دیدم به جز آن آقایی که زیر دوش داشت زیر بغلش را میزد همه خالکوبی داشتند روی بر و بازویشان. چه طور وقت کرده اند فیتنس که کار کرده اند و خوش هیکل که شده اند هیچ، خال هم واسه ی مواقعی که لخت میشوند زده اند. همسایه ی بیست ساله ی مان هم فوت کرد. من داشتم شاد و شنگول از پله میرفتم پایین و میخواستم به آقای آرایشگر اهل انزلی محلمان که دماغش هم کج است و مشکل تنفسی دارد با آن قد کوتاه و اون یه دونه پیرهن زردِ خردلی ش که همیشه تنش هـ بگم که دورش رو با چهار بزنه و روی کله رو با هشت. فقط مونده بودم که کپ بزنم یا تایسونی. توی همین محاسبات بودم و اینکه بعدش کی بروم بچه ی سه ساله ی دوستم رو ببینم که دلم برایش تنگ شده بود و بعدش هم به قرار استخر برسم و خیلی این شب یکی مونده به آخری رو دیگه خوش بگذرونم که بچه های همسایه ی مرحوم رو توی راه پله در حالتی دیدم که گریه امانشان را بریده بود و همدیگر رو بغل کرده بودند و کمک میکردند به هم که بتونند از پله بیایند و بروند بالا. در همچین موقعیتی من باید یک چیزی میگفتم حتما. یا اینکه فرار میکردم میرفتم دوباره بالا. البته خیلی خوب میشد اگر من هم میتوانستم بزنم زیر گریه و بروم توی بغلشان. فقط گفتم سلام و رد شدم. رفتم تر زدم به موهام و بعد بچه رو دیدم و کلی چیپس و پاستیل و بستنی بهش خوراندم و بد آموزی کردم و استخر هم رفتم. خوب چی شد؟ آخرش که باید بار و بندیل رو جمع کنم بروم دوباره از اول عین هفده ساعت در روز که بیدارم رو چهار ماه دیگه وااای. دارم دیوونه میشم. دارم آتیش میگیرم، میخوام از غصه و غم برم یه جا بمیرم : دی

من یک کار قشنگی میکنم اینکه میرم بازار 15 خرداد و عطر فله ای میخرم زیاد زیاد و بعدش توی جیبم رو پر شیشه عطر(ازین اسانس ها) میکنم و به هر کی میرسم یه دونه ازونا بهش میدم. بعدش اون فکر میکنه ازن دو هزار تومنی هاست، در حالیکه واسه خودم دویست تومن هم تموم نمیشه. خیال میکنه من خیلی دوستش دارم که بهش عطر دادم. اینو گفتم که از موضوع اصلی که امشب شب یکی مونده به آخره و من باید فردا بعد ازینکه از خواب بیدار شدم ساعت دو بعد از ظهر بار و بندیل رو ببندم منحرف بشیم. حتی دیروز از وقتی که بیدار شدم تا وقتی که مجبور شدم بخوابم یک سره فیلم دیدم. یعنی هی فیلم میدیدم و تموم که میشد فکر رفتن میومد و من دوباره دو ساعت دیگه فیلم میدیدم که مجبور نباشم بهش فکر کنم. Three next days و Monsters و Last air bender و Here after و Chritmas carol و Animal kingdom و Due date رو دیدم. چرا دارم خودم رو شکنجه میکنم و یهو نمیزنم زیر همه چیز؟ اوایل فکر میکردم چون یه میکسی ست از فرصت تحصیلی بین رشته ای که توی هیچ دانشگاهی در سطوح حتی خیلی بالا و خارجه هم همچین رشته ای نیست و توأمان کار هم هست و پول هم میدهند و هر چیزی که حسنش زیاد است عیبش زیاد است و الان دیگه چون همه میدونند که من کجام و کم آوردن در لغتنامه ی من تعریف نشده و خیلی آبروریزی هـ و الخ. دوستی (ظریفی) میگفت : من از تو بیشتر ازینها انتظار داشتم. کم نیاوردن هم شد دلیل؟ دنیای بی رحمی است. شاید هیچ وقت نفهمد که من چه میکشم. حالا کاری نداشته باشید که کسی که واقعا نمیخواهد کسی فکر کند که کم آورده است حرف کم آوردن را هم نمیزند. اون دوست دبیرستان و از نزدیکان بود و اینجا هم وبلاگ است و بین خودمان هم باشد من واقعا کم آورده ام. راستی امشب در سونا بخار که بودیم یک آقایی که به قیافه ش میومد حتما بچه باز است اومد تو گفت بچه ها میخواین یه خورده حال کنیم؟ ما هم گفتیم چی جوری حال کنیم؟ اونم رفت بیرون. گفتم حتما رفته یه کم اُکالیپتوس بیاره. رفت و اومد توی بخارها محو شد و با سرعت اومد یه سطل آب یخ خالی کرد روی سر من. منم یه جیغی کشیدم. خیلی حال داد. تا نیم ساعت کارمون این شده بود که سطل آب یخ میاوردیم میریختیم روی سر هم. بعدش مسابقه ی شنا دادیم رفت و برگشت عرض استخر. منم انگشت دوم پای چپم رو محکم کوبیدم به دیوار استخر تا موقع برگشت عقب نیفتم. آخرش هم اول نشدم. فقط الان اندازه ی شست پامه اون انگشت. درد میکنه و نمیتونم درست راه برم. دیگر نوشتار بس است. حالا نتیجه گیری کنیم. نتیجه اینکه این همه شر و وری که نوشتی اینجا ثبت و ضبط میشود و بعدا خاطره میشود و کلی بهش میخندیم؟ یا وقتی یادمان میاید این روزها را دوباره دوست داریم برگردیم به همین لحظات ولی الان قدرش را نمیدانیم؟ این مهم نیست که تو قشنگ نیستی، این قشنگ ه که تو مهم نیستی. هر وقت جلوی کسی کم آوردید این رو بهش بگید مطمئنم خیلی حالش گرفته میشه. امتحان کنید حتما. باقی بقایتان. فردا هم حتما یه پست دیگه میذارم. دیگه فیلم ندارم ببینم.

سه و نیم نصفه شب، وسط یه هفته مرخصی، خاک تو سرت که به این چیزا ف

دارم فکر میکنم ببینم چه چیزهایی رو تا حالا سعی میکردم پنهان کنم و اینجا هم مخفیشون میکردم. بعد بیام همینجا بنویسمشون. اما هیچکدومشون رو هنوز دوست ندارم کسی بدونه. حقیقت ِ هر کس را در آنچه پنهان میکند جستجو کن و ازین حرفا. یه چیزی شبیه اینکه لخت بشم بشینم توی سینی سر سفره و ازین حرفا. بعدش چه فایده ای داره این کار؟ مثلا به آینه گفته ای که یا چه ای؟ البته من که ازین کارها نمیکنم ولی اگر یه روزی قرار به اعتراف کردن و سانسور نکردن باشه یه جوری میگم که عظمتم حفظ بشه. خلاصه ولش کن اصلا. موضوع منتفی هـ .

نفرینتو پس بگیر فلان فلان شده

واقعاًها من چی کار دارم بیام دیگه اینجا چیزی بنویسم. شنبه فقط اون دوستمون که چهار ماه پیش قرار بود هفته ی بعدش ایمیل بزنه اومده یه سری زده. کی گفته وبلاگ مال روانیهاست؟ من ازون موقعی که واقعا روانی شدم دیگه وبلاگ نمیشناسم.