.

.

weired sculptures



پی نوشت : اگر بیکارید با آدرس عکس کمی بازی کنید، عکسهای بیشتر و جالبی میتوانید پیدا کنید.

برگه اعتراض

این رو ته کیفم پیدا کردم :


با سلام و احترام


استاد گرامی اینجانب فلانی دانشجوی شما بوده و تا اتمام تابستان سنوات تحصیلی را به پایان رسانده ام. با توجه به گذراندن 138 واحد و تنها باقی ماندن درس ریاضی مهندسی تقاضا دارم به درخواست اینجانب مبنی بر بررسی مجدد نمره ریاضی مهندسی نیمسال تابستان ترتیب اثر دهید. شایان ذکر است اگر موفق به گذراندن این درس نشوم باید درخواست سنوات مجدد بنمایم.


                                                                                                         با تشکر


جالبش اینجا بود که برای اولین بار من رو دم در دفترش وقتی داشتم کشیکش رو میکشیدم تا بیاد بیرون دید. همه میگن اینا همه ش خاطره میشه ها. باید توی یکی ازون پستهای قدیمیم یه چیزایی درباره ی حس و حالی که موقع نمره گرفتن ازش داشتم نوشته باشم.

همه روزهای هفته شنبه است

فکر شنبه تلخ می دارد جمعه اطفال را                عشرت امروز بی اندیشه فردا خوشست

تقلب

اگر دودل هستی که کاری رو انجام بدی یا نه، انجام دادنش و وارد شدن در مهلکه درست نیست و به اون چیزی که میخوای نمیرسی. موفق نمیشی چونکه با مواجهه با هر مشکلی به این فکر میکنی که انتخابت از اول اشتباه بوده و اینکه چه گهی خوردی که اصلا شروعش کردی و لحظه شماری میکنی تا تموم بشه. ولی اگر اورست هم سر راهت باشه و تو قصد زدن قله رو داشته باشی، وقتی راه میفتی حالا اشکال نداره اگر پات به یه سنگ بخوره. برای فتح قله زخم کوچیک سنگ چیزی نیست و بعدا زود خوب میشه. اما اگر بخوای بری صد متر بالاتر که مثلا از سر چشمه آب بیاری اگر بخوری زمین و لباست پاره بشه خوب به کونت خیلی فشار میاد. توی راه برگشت از چشمه عمه ی همه ی اونایی که مجبورت کردن تا بری آب بیاری رو یاد میکنی. اونا هم آبشون رو میخورن و تو هم دور دهنت رو پاک میکنی.

این تقلب رو میخواستم که خدا برسونه.

دوراهی

دوراهی بلکه هم سه راهی. در گل بمانده پای خر. این یکی از بدترین و سختترین تصمیماتی است که باید بگیرم. از یک ثانیه بعد از اینکه از خواب بیدار میشوم به آن فکر میکنم تا وقتی که دوباره به زور خوابم ببرد. خدایا یه تقلب کوچیک برسون. یه ارتباطاتی با جهان سوم هم داره. بالاخره این ابرقدرت بودن آمریکا گریبان ما رو هم گرفت. یه ارتباطاتی با اعتقاد به غیب هم داره. یه ارتباطاتی با مردی و مردانگی و این چیزا هم داره. کلا با عقل هم منافات داره. و دیگر اینکه اوضاع قاراشمیش تر از هر وقت دیگری ست و هر چی فکرش رو بکنید بدتر است و نهایت ظرفیت مرا به خود اختصاص داده است و دور موتور تا آن خط قرمزه پر پر است. سرتون رو هم درد آوردم.

:-(

من تقریبا میشه گفت که دیگه خیلی ناراحتم. فعلا دوست ندارم درباره ش صحبت کنم. یه اتفاقاتی داره می افته. حدس هم نزنه کسی که اینو میخونه. یعنی میدونم شما که دارید آرشیو رو میخونید و یکی از اون یک میلیون خواننده و کشته مرده های وبلاگ من هستید، و در آینده میایید، نمیتونید جلوی خودتون رو بگیرید و حتما دو سه تا حدس میزنید ولی نزنید چون به مزخرفترین حالتهای ممکن فکر میکنید و حدس اشتباه از کار درمیاد و ضایع میشید. برای خودتون میگم. من که دیگه ضایع شدم.

امروز یه جایی وسطهای استان البرز داشتم راه میرفتم و میخواستم تا قبل از ده و نیم خودم رو برسونم تهران که یهو سرم رو بلند کردم دیدم یه دختره داره میاد طرفم و بدجور نگاه میکنه. دستش رو از زیر چادرش آورد بیرون و گرفت طرف من. پول میخواست. منم دستم توی جیبم بود. در کسری از ثانیه تنها اسکناس موجود توی اون جیبم رو کشیدم بیرون و گذاشتم کف دستش. فکر میکردم حداقل 500 تومنی باشه ولی 50 تومنی بود. بعد پشت سرم کلی آدم داشتن توی پیاده رو راه میرفتن. دختره بیچاره انگار بهش توهین شده باشه و کلی غرورش لطمه دیده باشه که چرا به خاطر پنجاه تومن اصلا دستش رو طرف من دراز کرده، دستش رو نمیبست تا اسکناس رو بگیره. منم حس بدی نسبت به عابرین داشتم که من رو در حال پول دادن به یه دختر جوون ببینن وسط خیابون. خلاصه به زور با بادی لنگوییج حالیش کردم که بگیر پول رو تو رو خدا بذار من فرار کنم. بعدا تا سر چهار راه بعد فکر میکردم مردم دارن به من نگاه میکنن که به دختره چی دادم. بعد به این فکر میکردم که نکنه اصلا گدا نبود و دستش رو آورده بود بیرون تا دماغش رو بخارونه و من دچار سو تفاهم شدم. چون خیلی سریع اتفاق افتاد. بعد دلم براش میسوخت. قربون دل خودم برم.

خلاصه بهترین راه فکر نکردن به اتفاقی که گفتم اینه که فیلم ببینم. فیلم ندیده که موجود نداشته باشم vegas2 و splinter cell , medal of honor بازی میکنم. اینا هم که عادی بشه میام توی وبلاگ چرت و پرت مینویسم. در حقیقت الان قابلیت این رو دارم که تا صبح چرت و پرت بنویسم. ولی فایده ای نداره. چون دوباره صبح باید بلند بشم و برم دنبال بدبختی.

همین چند دقیقه پیش یه وبلاگ دیدم که واسه بچه های زیر 18 سال که پول دیه ندارند و قراره قصاص بشن کمک جمع میکنه. نمیدونم موضوع وبلاگ رو هم درست فهمیدم یا نه. اصلا زیر 18 سال رو قصاص میکنن؟! صبر میکنن 18 سالش بشه بعد میکنن؟! بعد صاف خودم رو به جای یه دونه زیر 18 سال در شرف قصاص تصور کردم. طرف همه ی خواسته هاش خلاصه میشه به این که یکی پیدا بشه و یه خورده از پولش رو بده تا فقط بتونه زنده بمونه. دیگه این بحث رو ادامه نمیدیم. آدرس وبلاگ اینه. اگر خواستید خودتون برید ببینید. ولی الان نرید چون من تنها میمونم. اونجا وبلاگش خیلی ارزش بیشتری داره ولی اگر خواستید الان برید هم برید.


http://golhaieaftabgardan.blogfa.com


تازه ساعت شش و ربعه. ازینکه زود ساعت بشه دور و بر یازده و نیم خیلی خوشم نمیاد. یعنی اونموقعها حس بدی دارم و ازینکه فیلم نگاه کردم مثلا سه تا پشت سر هم و یا دو ساعت بازی کامپیوتری و چرت و پرت نوشتن توی وبلاگ و شبم رو اینجوری گذروندم پشیمون میشم. بیرون هم نمیشه رفت. ورزش هم نمیشه کرد. کسی هم جواب تلفنهام رو نمیده. بعدا که بعضیهاشون زنگ میزنن که ببینن چی میخواستم بگم، من جوابشون رو نمیدم.

از صبح تا حالا فقط یه دونه نیمرو خوردم. با مشت هم کوبیدم روی پفک و فکر کنم تر زدم به فرش دستباف. حالا که فعلا مامانی و بابایی اعتراضی نکرده اند.

تلفن زنگ میزنه! بذار بینم کیه!

.

.

.

دوستم بود! 8:15 میرم در خونشون تا بریم یه جاهایی طرفهای شاه عبدالعظیم. خیلی دوره زیاد بهش فکر نکنید.

پایان.



:-)

همگی لبخند بزنیم و به چیزهای خوب فکر کنیم و فضای سینه رو کلا متحول کنیم و شیش و هشت گوش بدیم و به صبا بابت ازدواج و خوشبختی و ایناش تبریک بگیم. البته الان وبلاگ یه خواننده بیشتر نداره که اتفاقا همون خود صبائه. ولی بعدا که این وبلاگ خیلی معروف شد و خواننده ها مادر آرشیو رو آوردن جلوی چشمش، به این پست که برسند همشون برای صبا آرزوی خوشبختی میکنند.

یعنی اگر یکی اون طرف دنیا خیلی خوشحال باشه و همینطوری تا آخر عمرش خوشحال بمونه چی ازتون کم میشه؟! اسم داماد رو هم نمیدونیم. حدس هم نمیزنیم. حالا شاید بعدا اگر نفهمیدیم اسمش چیه و لازم شد و حرف افتاد یه اسمی هم براش انتخاب کردیم.

چند وقت پیش عروسی دختر خاله م بود. دایی م اومد تو ازم پرسید داماد رو دیدی؟ اونا انداختن یا ما انداختیم؟! خیلی طرز فکرش به نظرم جالب و مترقی اومد. البته این ربطی به صبا و سیامک نداشت. همینطوری چون صحبت ازدواج بود من گفتمش. شوهرش کارگردان تلویزیون ه. سر سفره عقد دیدمش. بیچاره مثل لبو شده بود و با یه دستمال کاغذی داشت عرقش رو پاک میکرد.

خبری نیست که نیست!

من اگر ۱۰۰ سال دیگر هم به نت بیایم یا نیایم فرقی نمیکند. کلا اتفاقی که به درد من بخورد و برایم مهم باشد نمی افتد. نامردا کامنت نمیخواد بذارید اقلا یکی یک بشکون بگیره ببینم بیدارم یا نه.

هاه

همه موضوعات و دل مشغولیهای این روزها رو که یه جا بهشون فکر میکنم، آخرش به صورت ناخودآگاه با صدای بلند میخندم. این اتفاق تقریبا روزی سه بار تکرار میشه. الان نمیدونم ولی شاید بعدا که به این موضوع فکر کردم به این نتیجه برسم که خیلی خونسردم. کلا من همیشه خونسردم. هاه!

آی ام دی بی

اصلا آدم نباید توی این آی ام دی بی زیاد بچرخه. جدیدا لیست فیلمهای مورد علاقه ی کاربرها رو نگاه میکنم و بعد اضطراب سراسر وجودم رو میگیره که چرا من خیلیهاش رو ندیدم. ببین اینایی که فکر میکنن چقدر کتاب ناخوانده دارن چقدر بافرهنگ و با شعورند. بعد دوباره اضطراب میاد سراغم که زندگی فقط فیلم دیدن نیست که. بعضی مردها گلیم یه شهر رو از آب میکشند بیرون. کلا من همیشه انقدر بزرگ فکر میکنم.

پ.ن : مرسی که کامنت نمیذارید.