چیزی را که مال شما نیست و یا در مالکیت آن با افراد دیگری شریک هستید را که نمیتوانید به کسی بدهید. میتوانید؟
همینطور است دانش و شناختی را که دیگران بی اینکه تلاشی برای بدست آوردنش کرده باشی به تو منتقل کرده اند.
فرقی که این دو تا با هم دارند این است که اگر بگویی چیزی از تو کم نمیشود و برعکس چیزی که مالیت دارد از دست تو نمیرود تا دیگری آن را داشته باشد.
فقط ضررش اینست که این روزها مد شده است که قبلش همه میپرسند و اولین سوالشان اینست که از کجا اینو آوردی؟ از کجا میدونی؟
خیلی وقتها به شما ربطی ندارد که از کجا میداند. این اسمش فضولی است و فرق میکند با اینکه شما خیلی آزاد اندیش هستید و هیچ حرفی را بدون دلیل قبول نمیکنید.
حتی اگر آن مطلب فهمش خیلی ساده باشد و نیاز به اثبات نداشته باشد.
اگر خیلی چیزها را قبول نکنید و به آن معتقد نشوید و بعد نروید ببینید که آن چه بوده است و اول بخواهید ببینید که چی بوده و بعد به آن معتقد شوید ضرر میکنید. این میشود همان شناختی که بی زحمت صاحبش هستید ولی اینکه صاحبش هستید دلیل نمیشود که بتوانید به کسی هم آن را بدهید حتی اگر چیزی از شما کم نشود.
پ.ن : اسم پست رو حال میکنید؟! وای خدا من چقدر کارم درسته.
از امروز دو عدد فنچ نر و ماده هم با ما زندگی میکنند. اسم نره رو گذاشته ام «مهندس». سر اسم دومی هم هنوز اختلاف داریم. فعلا «عصمت» صداش میکنیم.
آیا میدانید که چطور میشود ۱۶۰۰ متر را زیر ۸ دقیقه دوید؟ با بدبختی! با فشار آمدن جان فرسا به اعضای مهم و حیاتی و البته شریف انسان!
حالا میدانید ۲۰ تا شنا سوئدی یعنی چند تا؟ یعنی خیلی! تا دوازده که برسی احساس سبکی میکنی! ۲۰ تاش رو هنوز تجربه نکردم.
چند سال پیش یک بار یکی از آشناهای بابام میشه گفت بهش... به هر حال اون اومده بود خونمون و بعد یه چیزهایی توضیح داد برام در مورد اینکه میشه... نمیدونم یه جور روش غیبی اطلاع از چیزها میشه بهش گفت... من که نفهمیدم درست و حسابی آخرش چی میگه. یه طوری هم وانمود میکرد که خصوصی داره میگه و کس دیگه ای رو به این آسونیها راه نمیدن و اینکه من استعداد اینجور چیزها رو دارم و من رو دعوت کرد برم به جلساتشون. من هم نرفتم.
تا چند وقت پیش که من رفتم یه جایی آزمون قرآن بدم. یعنی مجبورم کردند که برم و امتحان بدم. خلاصه رفتم یه جایی و در زدم و گفت بیا بشین. جلوش چند تا ازین کتابهای پنجاه شصت صفحه ای باز بود و داشت از توش حدیث پیدا میکرد و میخواست بده یکی تایپ و پرینتش کنه و بزنه روی تابلو اعلانات. کارش همین چیزها بود و اقلا ماهی یک یک و نیم هم حقوقشه. منم خیلی اعتماد به نفس داشتم چون توی کل فامیل ما اعم از پدری و مادری از پدربزرگها تا نوه ها و کوچیک و بزرگ و دختر و پسر، هیچ کس مثل من نمیتونه آزمون قرآن بده. آقای آزمون بگیر ازم پرسید که در چه سطحی هستی؟ منم گفتم فکر نکنم مشکلی داشته باشم. اونم گفت ان شاء الله. بعد یه سری توضیحات داد که یعنی من این کاری که الان دارم میکنم خیلی مهمه و یه وقت فکر نکنی من دارم پول مفت میگیرم.
حتما دارید الان فکر میکنید رابطه دو تا داستان دوست بابام و این آقاهه چیه! خوب اگر هنوز نفهمیدید منم نمیتونم کمکی بهتون بکنم. خودتون ربطش رو پیدا کنید.
یه کتاب روی میز ناهار خوری پیدا کردم که اقلا مال 30 سال پیش هست. البته اونی که پیداش کرده آورده بود روی میز ناهارخوری و من بعدا دوباره پیداش کردم. خیلی خاکی و پاره پوره بود و من بدون اینکه همه ی گرد و غبارش بره توی حلقم نمیتونستم ورقش بزنم، پس یه صفحه از اولهاش رو خوندم و یه صفحه یا دو صفحه از وسطاش. فهرستشم به زور تونستم پیدا کنم چون کنده شده بود و به صورت برعکس وسطهای کتاب بود. فکر کنم بر این اساس نوشته شده بود که اگر زنده خواری صورت بگیره، مواد اولیه ای مثل ویتامینها میان میرن توی شیکم انسان و طبق فرمولهایی که بدن انسان خودش اون رو بلده تجزیه میشن به مواد اولیه تر و بعدش دوباره طبق یه فرمولهای دیگه ای به میلیونها ترکیب دیگه میشه دست پیدا کرد که هر کدومشون میرن واسه تغذیه یه عضوی از بدن انسان و بدین ترتیب میشه توی هشتاد سالگی هم قهرمان المپیک شد.
صبح جمعه که میشه یه آدمهایی جمع میشن توی مسجد و دعای ندبه میخونن و گریه میکنن و خیلی میرن روی مخ من. صداشون وقتی پنجره بازه میاد.
مطلب دیگر اینکه من با انتخاب اسم برای پستهای وبلاگ همیشه مشکل داشتم. ازین به بعد اگر طی دو ثانیه چیزی به ذهنم نرسید، همون جمله اول پست رو میذارم به جای اسم.
مطلب بعدی اینکه چه کامنت بذارید و چه کامنت نذارید هیچی از ارزشهای من و گوله ی نمک بودنم کم نمیشه. فقط اینو بدونید که اونایی که میایید و میخونید و میرید و کامنت نمیذارید، همتون خیلی خودخواهید و مشکل روانی دارید و کودکی مشکل دارتان باعث همه ی این قضایا شده و از صمیم قلب از همتون متنفرم. من که میدونم یا همتون کچلید یا اینکه موهای فرفری زشتی دارید. وقتی به جاهای والایی رسیدم و قدرتمند شدم از همتون انتقام سختی میکشم.
مطلب بعدی اینکه یه فیلم دارم که ژولیت بینوش و عباس کیارستمی با هم توش دست اندر کار بودن. دلتون بسوزه. فقط میخواستم بگم که اگر کامنت بذارید میام واستون تعریفش میکنم. ما اینجا هیچ کس رو مجبور نمیکنیم که کامنت زورکی بذاره. اصلا کامنت زورکی به درد ما نمیخوره.
مطلب بعدی اینکه اگر بشود میروم چند ماه دیگر به مدت شش هفت ماه جایی آموزش نظامی ببینم. از الان به بعد هم همه ش میخوام راجع به این موضوع توی وبلاگم دری وری بنویسم و به هیچکس ربطی ندارد.
حدود ساعت دو بعد از ظهر دیروز خوابیدم و پنج و نیم صبح امروز بیدار شدم. داشتم میترکیدم.
پنجره اتاق هم باز بود. ظهر گرم بود. ساعت دوازده شب به بعد سگ لرز میزدم تو جام. ولی کلا تجربه خوبی بود.
این فیلم رو دیدم به اسم case 39 . به نظرم ایده جالبی داشت و خوب ترسناک هم بود.
اون عکس کوچیک اون گوشه هم نمیدونم چیه! به فیلم که ربطی نداره. ولی حال نداشتم حذفش کنم و برم دوباره عکس رو آپلود کنم.
میخواستم اعتراف کنم که این وبلاگ را با عجله ساختمش انقدر. بعد الان یوزرنیم و پسوردش تقریبا یادم رفته. یعنی شک دارم به اونی که الان توی خاطرم هست. بعد اگر فایرفاکس یوزرنیم پسورد رو خودش حفظ نبود ممکن بود که اصلا این اعتراف قشنگ رو هم نتونم بکنم. شاید این پستهای آخرم ه. بیایید تا دیر نشده برام کامنت بذارید و احساستون رو نسبت به من بگید بهم.
این رو ته کیفم پیدا کردم :
با سلام و احترام
استاد گرامی اینجانب فلانی دانشجوی شما بوده و تا اتمام تابستان سنوات تحصیلی را به پایان رسانده ام. با توجه به گذراندن 138 واحد و تنها باقی ماندن درس ریاضی مهندسی تقاضا دارم به درخواست اینجانب مبنی بر بررسی مجدد نمره ریاضی مهندسی نیمسال تابستان ترتیب اثر دهید. شایان ذکر است اگر موفق به گذراندن این درس نشوم باید درخواست سنوات مجدد بنمایم.
با تشکر
جالبش اینجا بود که برای اولین بار من رو دم در دفترش وقتی داشتم کشیکش رو میکشیدم تا بیاد بیرون دید. همه میگن اینا همه ش خاطره میشه ها. باید توی یکی ازون پستهای قدیمیم یه چیزایی درباره ی حس و حالی که موقع نمره گرفتن ازش داشتم نوشته باشم.