حس و حال مطلب اساسی گذاشتن نیست. من هم که بعد از هر نوشته ی به ظاهر اساسی از نوشتن ش پشیمان میشوم. خیلی ارضایم کرده باشد، تا فردای آن روز دیگر کاملا پشیمان شده ام.
مگر مرده باشم که این پشیمانیها ولم کنند. تا بحال چند بار هم به این موضوع فکر کرده ام که اگر بمیرم چطور شما را مطلع کنم. یک نفر را وصی خودم میکنم که بیاید راه مرا ادامه دهد. این کتابی نوشتن هم خیلی حال میدهد. قبلا این کارها را نمیکردم. همه ش لاتیش را پر میکردم. تا اطلاع ثانوی میتوانید من را مهندس صدا کنید. اینها را میگویم که از زیر آن موضوع اساسی فرار کنم. یَک دهانی از من به قربانگاه برود که نگو. هر چقدر سعی شود که مکنونات را بر زبان جاری نسازی تا نکند به یقین در راه نیل به اهداف لطمه ای وارد نیاید، باز هم میاید. این ها هیچکدام برای فاطی شوهر نمیشود. اگر یقین داری که داری. اگر هم نداری، این مسخره بازی ها دیگر چیست؟ به تلقین اعتقاد پیدا کردی؟ حتما تمرین تنفس و تمرکز و کلاس یوگاهایت را هم مرتب برو. سلام من رو هم به مامانت برسون. فقط خاطرت باشد، اگر گریهت در آمد کسی نفهمد، چون از تو بدبخت تر هایش این راه را رفته اند و به آخر رسیده اند. خودم چند روز پیش دیدمشان. نمیدانم با این همه ادعا میخواهی چه کنی؟
شاید برگشتم تا چند ساعت دیگه، شاید هم تا شنبه ی دو هفته دیگه. به هر حال اگر برگردم که یکراست میام اینجا.
رفتم درب فریزر رو باز کردم و یک کم گشتم. چشمم افتاد به یک بسته ای که روی آن نوشته بود فالوده شیرازی زعفرانی! دیگه تامل جایز نبود. بهتر از اون چیزی بود که توی ذهنم بود. به سرعت همونجا بسته رو از هم دریدم ولی کامل یخ زده. قاشق نمیره توش. الان نیم ساعته گذاشتمش جلوم دارم بهش نگاه میکنم تا یخش باز بشه. هی نوشته های روی بسته رو میخونم. از ظاهرش معلومه که خیلی خوشمزه س. کاری به جز این هم ندارم انجام بدم. گفتم بیام اینجا شما رو هم توی حس خودم شریک کنم.
پی نوشت : یک ایمیل آمد درباره ی دعای بچه ها! یکی ش یک مینیمال خیلی جالب بود :
خدایا دست شما درد نکند. ما شما را خیلی دوست داریم. (مینا امیری / 8 ساله)
بد نیست این را هم بگویم. خاله جان بنده کارمند بهزیستی است. جدیدا مسئول 11 بچه بی سرپرست شده که تحت تکفل بهزیستی هستند. فکر میکنم بزرگترینشان 3 ساله است. از لحاظ خوردن و پوشیدن انقدر خیر هست که چیزی کم ندارند ولی آنچه که تعریف میکند به شدت کمبود محبت دارند. همه ی پرستارانشان هم خانم هستند. میگفت اگر اتفاقی مردی با آنها دم خور شود و نازشان را بکشد، تا شب گریه و زاری دارند و بهانه ش رو میگیرند.
حمام رفتنشان هم با خیرین است. فکر نمیکنم بشود ولی دوست داشتم بروم بشورمشون ها!
این عکس رو هم ببینید.
حس و خیال و وهم چه تفاوتی با هم دارند. وهم همان خیال است، با این فرق که خیالاتیها میدانند خیال است. اما متوهم فکر میکند عین حقیقت را دیده و بازگو میکند. حس هم از همه ی اینها پیش پا افتاده تر است. حالا سوال من اینجاست که راه عبور فقط از این سه مرحله نفسانیت میگذرد و در پس پرده های حس و خیال و وهم باید حقیقتی را جستجو کرد. باید اول خیالش را داشته باشیم و توهماتش را پشت سر بگذاریم تا به آن برسیم. اگر جوابتان مثبت است بگویید که برویم دنبال توهماتمان. یاری کن برخیزم یا بنشینم.
مامانم الان تنهایی نشسته توی اتاق، داره بلند بلند پروین اعتصامی میخونه.
ساعت یک شد.
همین چند دقیقه پیش یازده و نیم بود.
ازین هم بدتر. امروز دوشنبه ست. همین چند روز پیش شنبه شده بود.
خسته شدم از بس گودر خوندم و رفتم کامنت گذاشتم.
دو سه جا میتوانم مشغول به کار شوم. در اعماق ذهنم (خیلی هم عمیق نیست.) معیار اولم این است که رفت و آمدم از خونه تا اونجا راحت و کوتاه باشه. این هم شد معیار؟
فردا صبح میخواهم بروم به دورترین نقطه ببینم رفت و برگشتم چطور میشود؟ دو جای دیگر را قبلا رفته ام. نه آخه این هم شد معیار؟
که کره از ما میترسد؟! که ما ترسناکترین تیم جام هستیم؟! که الان بهترین وقت روبرو شدن با کره س؟!
اصلا ۱۱۰ دیقه ی اول بازی هیچی. جواب آن یک ربع آخر بعد ازینکه گل خوردید و من داشتم حرص میخوردم و مادر پدرتان را یاد میکردم رو کی میده؟! همه بلند شدن رفتن دنبال کارشون و من نشستم امیدوارانه ان چرخ زدنتان را تماشا کردم.
خیابانی نفتکشتون رو تحمل کنم، مسعود شجاعی سرماخورده تون رو، اون غلام رضایی گرد قلمبه ی خوره رو، اون کفاشیان دراز هالوی زرافه رو؟!
یک قرصی شیافی چیزی میدادید آن مریض بدبخت سرماخورده بخورد، حداقل بتونه اون ماتحتش رو تکون بده تو زمین.
شاشیده بودید به خودتون. کره از ما میترسه؟! ضدآبروها خاک بر سر خرتان.
الان حتما خیابانی میره از خلعتبری میخواد با لهجه ی رشتی از مردم خوب ایران عذرخواهی کنه.
دیگه حرفی ندارم.
یک حالت پریودی داشته تا بحال زندگی من. از هر لحاظ .
این پریودیسم ناشی از دیدگاه موقت من به مسائل است و برنامه ریزی دراز مدت را به هیچ وجه بر نمیتابد.
برنامه ریزی من را از خوشی و لذت بردن از لحظات باز میدارد. اگر برنامه ریزی داشته باشم، مثلا اینکه بدانم دو سال دیگر در کدام نقطه هستم و فلان چیز را خریده ام و فلان شغل را دارم و زن دارم و کلا چی هستم، انگار که دیگر من از الان تا همان دو سال بعد، هیچ جذابیتی برای خودم ندارم و هیچ سورپرایزی در کار نیست.
برنامه ریزیهای کوتاه مدت را هم به هیچ کدام پایبند نیستم. همیشه از وقتی وارد شغلی میشوم، به فکر این هستم که شغل بعدی چیست. بیشتر از سیزده چهارده ماه هیچ کاری را ادامه نداده ام. رکوردم یعنی سیزده و نیم ماه است. هر چقدر هم موفق و در حال پیشرفت باشم، باز هم ولش میکنم.کلا زمینه ها را هم عوض میکنم. از کاسبی میروم کار تخصصی از کار تخصصی میروم کار یدی و از یدی به کاسبی و همینطور خودم هم نمیدونم که دارم چی کار میکنم. هر جایی هم رفتم همیشه یک عده اوایلش به این نتیجه میرسند که من اصلا به درد آن کار نمیخورم و من کلی وقت و انرژی میگذارم و همه را به این نتیجه میرسانم که اشتباه کرده اند. موقعیتم سر کار تثبیت میشود و فوت و فن کار را یاد میگیرم و احترام کسب میکنم. بعدش همه چیز را ول میکنم و میروم سر از جای دیگر در میاورم. آن وقت همه میایند و میگویند که اشتباه میکنی و به درد این کار میخوری و نرو ...
درس خواندن هم همینطور است. غذا خوردن هم همینطور است. تفریح کردن هم همینطور است. وبلاگ نوشتن هم همینطور است.
تنوع طلبی نیست گرچه تنوع داشتن هم دلیل میشود. زیاده طلبی هم نیست گرچه زیاده طلبی هم دلیلی برای این کارهایم هست. احساس مفید بودن یا نبودن هم همینطور. سرکوبی غرور و حرف شنوی و اطاعت کردن هم همینطور. آقا بالا سر نداشتن و در اختیار داشتن همه وقت و احساس آزادی هم همینطور.
همینطور این تغییر ذائقه ادامه داشته تا الان که دارم یک راه جدید میروم. همینطور که جلو میروید سختتر هم میشود دیگر. انقدر میروید تا به جایی میرسید که مرتبه تان همان جاست.
اینکه برنامه ریزی کنم و مراتبی را در نظر بگیرم هم اذیتم میکند، چه برسد به اینکه همان مرتبه ی آخر را بدانم و به آن فکر کنم. خیلی عذاب دهنده میشود کل زندگی.
حالا میروید و تمام زرنگی و تجربه و هوش و حواس را بکار میگیرید که تصمیم را بگیرید و وارد مهلکه شوید. تصمیم را میگیرید و مقدماتش را بر اساس تحقیقات و اطلاعات فراهم میکنید. بعد میروید دوباره دستتان به یک منبع جدید میرسد و سوالاتتان را برایش تکرار میکنید. این بار 180 درجه برعکسش را از حرفهای آن طرف نتیجه میگیرید. میایید با کسانی که مشاوره های قبلی را بهت داده اند موضوع را مطرح میکنید. آنها میگویند اگر شک کنی موفق نمیشوی. بعدا تقصیر ما نندازی یه وقت. خودت انتخاب میکنی. همان کار احمقانه ای که من هر وقت وقتی داشتم به کسی کمک میکردم، کرده بودم و همان حرفها را زده ام. اینکه بعدا نیاد بگه تو اشتباه کردی و من را وارد این قضیه کردی.
هر کاری را از بیرون به آن نگاه کنید هم ممکن است سخت به نظر برسد ولی وقتی واردش میشوید تازه میفهمید که نصف مشکلاتش را هم نمیدانستید و خیلی سختتر از آنی است که فکرش را میکردید.
اینها را که میگویم یعنی دوست ندارم بدانم فردا چه چیزی انتظارم را میکشد، چه برسه به اینکه مثلا یک افق بیست یا سی یا چهل ساله را پیش رویم ترسیم کنم. گاهی وقتها که مجبور میشوم به سالهای بعد فکر کنم، فورا به این نتیجه میرسم که همین چند ماه بعد وقتی یک سری خرده کاری ها راست و ریست شد، آدم بمیرد بهتر است تا اینکه مثلا فلان کارها را کرده باشد، پولدار باشد، کلی زن و بچه و نوه داشته باشد، سرنوشت کشور را عوض کرده باشد.
کلا زندگی بدون عشق و انگیزه ای ست.
از طرفی یک سال و دو سال هم بیشتر نمیتوانم خودم را گول بزنم. برای انسان شایسته نیست که به آنچه واقعا به حقیقت بودنش معتقد نیست، باور داشته باشد.
آدم وقتی ویندوز جدید نصب میکنه انگار لباسهای نو خریده باشه، خیلی حال میکنه اولاش.
من ویندوز عوض کردم با یه بدبختی ... الان DVD-Rom کار نمیکنه و نمیتونم درایور نصب کنم.
همه ی بوکمارکها که پرید، عیب نداره. فقط سیو نید فور اسپیدم رو حفظش کردم.
وقتی یک دوستی کم و بیش طولانی به یک جای خوبی میرسه،
وقت زیادی براش صرف شده،
گفتگوهای کوتاه و بلندمون بی نتیجه روی هم تلنبار شده ولی حس خوبی داره،
حضورش لذتهای تنهایی رو ازم نمیگیره ولی سختیهای تنهایی رو دور کرده،
وقتی اون کلمه ی مورد علاقه ش «رهایی» ست،
کار ساده ای مثل تبریک گفتن روز تولد هم برای من سخت میشه.
تولدت مبارک.