.

.

insomnia

یک اتفاقات جالبی امشب می افتد که نگو. دو تا گربه ی پدر سوخته داشتند با هم دعوا میکردند. دیدید که حتما! وقتی میخواهند به هم بپرند قبلش یک ساعت و نیم، به صورت چشم تو چشم، سر همدیگر جیغ و ویغ میکنند. کلا همه ی همسایه های محل داشتند به سمفونی آنها گوش میکردند. تا رفتگر زحمتکشمان آمد توی خیابان و یکی از اونور سر خرش رو کرد از پنجره بیرون و گفت که این دو تا رو بزنشون نصفه شبی همه رو زابراه کرده اند. رفتگر زحمتکشمان هم برای اینکه نره خر بتواند ادامه ی چرتش را بدهد از بلوار رد شد و گربه های پدر سوخته را به هر حال متفرق کرد.

منم اومدم مثل آن نره خر بخوابم که اذان شد. همین امشب با مادرم بحثمان بود که خونه ی نزدیک مسجد را کسی نمیخرد و مادرم میگفت من آرزو داشتم که خانه ام نزدیک مسجد باشد. منم میخواستم بگویم من آرزو داشتم خانه ام نزدیک مسجد نباشد. خلاصه که اذان شد. بلندگویشان هم خراب است و خش خش میکند. اما جالب اینکه من با اینکه صدای موذن زاده نبود، اینبار خوشم آمد. اخیرا اذان صبح را که میشنیدم، ازینکه موذن رادیو قرآن، موذن زاده نیست و اونیه که صدایش را بیخودی همچین میکشد که میرود توی مخ خوابالوها حرصم در می آمد ولی اینبار خوب بود. بگذریم ازین بخشش که آن دو تا صلوات را هم مثل همیشه از خجالت و خشکی دهان توی دلم فرستادم. آن پیرمرد پایه ی نماز جماعت هم که با رادیو همخوانی میکند ولی کماکان روی اعصاب است.

حتی کم کم به فکر نماز صبح خواندن هم افتاده ام. اگر بخوانم قشنگ مشنگ میشود، چون همین الانش هم کمی بغض دارم. حیف که بالاخره نمیخوانم.


پ.ن : کسی میدونه زابراه یعنی چی؟ املاش همینجوریه؟

ایران ما

این ایرانمان را برای یک چند از عقائد خرافی دوست دارم فقط. البته به نظر خودم خرافی نیست، وگرنه که کل جوانی را در آن راه صرف نمیکردم. اینطوری که راجع بهش فکر کنیم، خیلی سخت میشود که بیایم اعتراف کنم که خرافات است. البته خرافات نیست. به عقیده ی غیرقابل دفاع که عقیده نمیگویند.

من و سالنم

ما شبهای جمعه میریم فوتبال سالنی. امشب مثل سگ باختیم.

تیممان متشکل است از یک دروازبان ثابت که از وقتی متاهل شده، دو هفته در میون میاد و تازه هر چی هم میزنن، نه نمیگه. بنده خدا شاید تقصیری هم نداره. آخه تازه متاهل شده و فوتبال هم شبهای جمعه ست. آدم دست و دلش به کار فوتبال نمیره دیگه. ایشون رضائه.

یک فرد غول هم داریم که وای میسته دفاع. کلا دنبال شر میگرده. ایشون یک هفته در میون دعوا راه میندازه و کل هفته هم توی محل با اعضای تیم مقابل مشغول کل کل و فحش و فحش کاری و بعضا بزن بزنه. تا هفته بعد بشه و روز از نو و روزی از نو و سوژه ی جدید پیدا کنه.  کلا چون گنده ست از جثه ش استفاده میکنه و کمی هم باهوش ه و کلا به کار تیممون میاد. ایشون ممد رضائه.

یک فرد دیگر هم داریم که برادر همین نفر بالائی ه. خداییش در حد توانش زحمتش رو میکشه. فقط کلا فوتبالش خوب نیست ولی داره پیشرفت میکنه. اضافه میکنم ایشون قبلا فقط دنبال جودو و کشتی بوده و از موقعی که کتفش میشکنه، خونه نشین میشه و بدنسازی کار میکنه. ایشون هم دفاع بازی میکنه. اسمش علیرضائه.

یک فرد دیگه داریم که عشق کارگردانی و این حرفاست. بولوار مالهالند رو هفت بار دیده. عینکی و کوتوله ست و چون عاشقه هیچ وقت حواسش به بازی نیست. بعضی وقتها میشه میریم وسط زمین تکونش میدیم تا به خودش بیاد و بهش میگیم که الان کجاست و برای چی اومده اینجا و الان ساعت چنده و چی کار باید بکنه. سرعتش خوبه و بعضی وقتها گل هم میزنه. از هر سه چهار تا تک به تک، یه دونه رو گل میکنه. ایشون حمله ست. اسمش هومن ه.

بعد کلا یک فرد دیگه میمونه که من باشم. من خودم رو یه چیزی بین ژاوی و لیونل مسی میدونم، ولی بیشتر ژاوی میدونم. بار کل تیم رو من به تنهایی به دوش میکشم. هر وقت من خوب بازی کنم، میبریم.

امروز به دروازبان اس ام اس دادم و پرسیدم میای؟ اونم اس ام اس داد گفت : نه داداش.

بعد منتظر هومن خط حمله شدیم توی سرما و دیدیم که چراغ اتاقش خاموشه. ایندفعه یکی دیگه بهش زنگ زد و هومن گفت من تجریش گیر کردم، نمیرسم بیام. ما هم همدیگه رو نگاه کردیم و همه توی دلمون گفتیم به یه ورمون. بعد چون دیر شده بود و هوا سرد بود، سریع پریدیم توی ماشین و رفتیم سالن. اونجا یک نفر ببو ورداشتیم که بندازیمش دروازه و یک نفر که تازه اومده بود و به قیافه ش میخورد اینکاره باشه و دماغش رو هم عمل کرده بود رو برداشتیم که با من بیاد جلو بازی کنه. اسمش محسن بود. محسن ریقو از آب در اومد و بعد بیست دیقه نفسش گرفت و گفت کلیه م رو مثل دماغم عمل کردم و خلاصه دو تا ببو موند روی دستمون که داشتن کف و خون بالا میاوردن و سر اینکه کدومشون خسته تره و میخواد دروازه وایسته دعواشون شده بود.

منم که توی همچین وضعیتی کاری از دستم بر نمیاد. همه ش به داور گیر میدادم که بازی رو نگاه کنه.

این شد که مثل سگ باختیم.



دو مطلب مهم

میخواستم از این تریبون استفاده کنم و عرائضم رو بر اساس دو محور اساسی بیان کنم.

محور اول اینکه چیه ندید بدید بازی در میارید، تا چاهار تا دونه برف میاد سریع میریزید بیرون خوشحالی خودتون رو ابراز میکنید و از فوتبالتون هم میزنید. حالا میرید برف بازی به درک! تیوپ وا3 چی با خودتون میبرید نصفه شبی؟ حالا بگذریم ازین نکته که اون فردی که من دیدم داره تیوپ رو با خودش حمل میکنه اصلا احتیاجی بهش نداشت و بگذریم ازینکه کدوم عضو شریفش رو میتونست بشینه روش و به عنوان تیوپ ازش استفاده کنه. الان روی کوهها ظلمات محضه. میرید بالای قله ده نفری میشینید روی تیوپ تراکتور و همتون میرید ته دره به آرامش ابدی میرسید. اقلا یه هواپیمایی توپولوفی بوئینگی چیزی! مرگ با کلاس چی میشه پس؟ مرگ با عزت چی میشه؟ اگر انقدر ابلهید که فرق تراکتور و هواپیما رو نمیدونید همون بهتر که به آرامش برسید.

ضمنا تمنا میکنم ازتون به بقیه هم زنگ نزنید که داره برف میاد بیا بریم برف بازی! بعد نامزدش(دوست دختر سابق!) هم ازون ته داد میزنه تبریک میگم که داره برف میاد. اگر برف خوب بود، قطب شمال و جنوب انقدر کم جمعیت نبود. این هم براتون استدلال و دلیل عقلی آوردم که حرف روی حرف من نزنید.


محور دوم هم اینکه این جواد خیابانی چی میخواد از جون این ملت؟! چرا اینو فرستادن قطر؟! من چرا باید تحملش کنم؟! یعنی هیچ کس نبود؟! یعنی مزدک نبود؟! یعنی میرزایی نبود؟! آخه تیله ده دیقه داری درباره اینکه گل عراق رو کی زده سر امت رو میخوری؟! گوش مفت گیر آوردی؟! همینجا از پانزده تا خواننده روزانه وبلاگم بخوام تحریمت کنن و گزارش رو از رادیو گوش بدن تصویرو از تلویزیون ببینن؟! یعنی چی مهدی برو توپ رو بگیر؟! مگه مرغه؟! انقدر هم کولی بازی در نیار! مزدک با شلوار جین میاد برنامه اجرا میکنه. مزدک خوشگل منه. زنده باد مزدک...


پ.ن : اصلا به عقل جن هم نمیرسید که الان همه رفته اند برف بازی و بعدش میایند و هر چه نابدتر را نثارت میکنند؟ گوله برف درست میکنی به چه بزرگی، فشار میدی تا آب ببنده اگر سرعت عمل خوبی داشته باشی هم یک سنگ را فورا درونش جاساز میکنی و ول میکنی میخورد و از پشت، بصل النخاعش را طرف تف میکند روی برفها چقدر زیبا میشود؟! هم برف آمده و آلودگی رفته و هم یک نفر کمتر اکسیژن تلف میکند. باستناد به پی نوشت محور اول رو پس میگیرم.

وبلاگ جدید

دوستان ببینید این چطوره!

من واقعا دوست دارم که بیام و یه وبلاگ جدید با یه نفر که میشناسمش درست کنیم. اگر اون هم دوست داشته باشه، من رو خیلی خوشحال کرده.

با این توضیح که از تقریبا بیست روز دیگه به مدت حداقل شش ماه فقط دو روز در هفته به اینترنت دسترسی دارم ولی بهترین تلاشهایم را میکنم تا وبلاگ برای خودم و ایشون و دیگران خوشایند باشه.

به همینجا هم میشه یک دسترسی جدید اضافه کرد ولی فکر کردم چون همه ش به سلیقه من بوده، شاید یک چیز جدید دوست داشته باشند.

بازگشت به پیکاک

یک بار قبلا درباره پیکاک نوشته بودم. تا حالا هر کی میخواست بره ببینه رفته دیده دیگه ...

پس داستانش رو تعریف میکنم، ولی مطمئن نیستم درست فهمیده باشم.

یک خانواده هستند که به صورت وراثتی بچه هاشون مولتی پرسونال به دنیا میان. بچه ها اول پسر هستند و اون پسره بعد از مرگ مادر جای مادرش رو میگیره و زن میشه.

مادر نقش اول فیلم که قبلا مرده هم به این ترتیب اول باباش بوده.


تمام جذابیت فیلم برای من این بود که نویسنده از کجا این ایده به ذهنش رسیده بوده. به عقل جن هم نمیرسه.

۱۱۰

پریشب در قسمتی خلوت از اتوبان همت سه نفر را دیدم که حالت عادی نداشتند و با رهگذران درگیر میشدند. زنگ زدم به 110 و گفتم جریان از چه قرار است و آدرس دقیق دادم. یک ساعت و نیم بعد از آنجا رد شدم و دیدم دوباره آنجا هستند و مشغول ادامه فعالیتشان هستند.

سرنوشت

یک سوال همیشه وقتی چیزی یا کسی مرا یاد بلایای طبیعی و غیر طبیعی می اندازد به ذهنم میرسد. چطور میشود که زلزله میاید و قحطی میاید و طاعون میاید و جنگ جهانی میشود و خیلیها میمیرند ولی کسانی زنده میمانند.

شاید اهمیت این سوال موقعی باشد که میدانید فلان مشکل و بلا در پیش است. دقیقا نمیدانید کی ولی میدانید که اتفاق می افتد. آن وقت چه کار میکنید؟! چه کار باید بکنید؟!

البته فرق هم میکند. بعضی خیلی با بدبختی زنده میمانند و بعضی هم خیلی با کلاس و بی زحمت.


همینطور فلسفه ای که پشت این قضیه هست مربوط است به اینکه چرا بعضی خیلی تلاش میکنند و اتفاقی نمی افتد ولی همان کارها را افراد دیگری انجام میدهند و موفق میشوند به هدفشان برسند.


یک خوابی را از بچگی تا چند سال پیش هر چند سال یکبار میدیدم که از آسمان سنگ میبارد، و من توی راهروهای بیمارستانی هستم که پر از مجروح سنگ خورده است. حالا دقیقا نمیدونم بیمارستان بود یا نه. اما داشتن مجروح جابجا میکردن. زیاد خاطرم نیست ولی میدونم ترسناک بود. البته اون موقع من توی خواب هم بچه بودم. دو سه بار هم این خواب رو ندیدم. ولی الان یادش افتادم.

کتاب الی

یک مطلبی درباره فیلم The Book of Eli مونده اینجاهای گلوم. خوشم میاد ازش و شاهکاره و ازین حرفا. بعد همه چیزش مثل یه فیلم خیلی خوبه و وقتی هنرپیشه ها حرف میزنن هم خیلی قلمبه سلمبه نیست ولی باز هم فکر میکنی یک فیلم شاخ فلسفی ملسفی رو داری میبینی.


پی نوشت : اینم بیشتر قابل توجه اون احمقهایی که فکر میکنن یگانه جوگیر با شعور عرصه ی وبلاگ نویسی هستند و بقیه رو احمق میدونن. همینجوری ساده ضرتون رو بزنید هم بقیه میفهمن چی میگید، فقط نمیفهمن که شما چقدر فهمیده بودید؟! هان؟! اکثر اوقات حق با اکثریته!