یک سوال همیشه وقتی چیزی یا کسی مرا یاد بلایای طبیعی و غیر طبیعی می اندازد به ذهنم میرسد. چطور میشود که زلزله میاید و قحطی میاید و طاعون میاید و جنگ جهانی میشود و خیلیها میمیرند ولی کسانی زنده میمانند.
شاید اهمیت این سوال موقعی باشد که میدانید فلان مشکل و بلا در پیش است. دقیقا نمیدانید کی ولی میدانید که اتفاق می افتد. آن وقت چه کار میکنید؟! چه کار باید بکنید؟!
البته فرق هم میکند. بعضی خیلی با بدبختی زنده میمانند و بعضی هم خیلی با کلاس و بی زحمت.
همینطور فلسفه ای که پشت این قضیه هست مربوط است به اینکه چرا بعضی خیلی تلاش میکنند و اتفاقی نمی افتد ولی همان کارها را افراد دیگری انجام میدهند و موفق میشوند به هدفشان برسند.
یک خوابی را از بچگی تا چند سال پیش هر چند سال یکبار میدیدم که از آسمان سنگ میبارد، و من توی راهروهای بیمارستانی هستم که پر از مجروح سنگ خورده است. حالا دقیقا نمیدونم بیمارستان بود یا نه. اما داشتن مجروح جابجا میکردن. زیاد خاطرم نیست ولی میدونم ترسناک بود. البته اون موقع من توی خواب هم بچه بودم. دو سه بار هم این خواب رو ندیدم. ولی الان یادش افتادم.
یک مطلبی درباره فیلم The Book of Eli مونده اینجاهای گلوم. خوشم میاد ازش و شاهکاره و ازین حرفا. بعد همه چیزش مثل یه فیلم خیلی خوبه و وقتی هنرپیشه ها حرف میزنن هم خیلی قلمبه سلمبه نیست ولی باز هم فکر میکنی یک فیلم شاخ فلسفی ملسفی رو داری میبینی.
پی نوشت : اینم بیشتر قابل توجه اون احمقهایی که فکر میکنن یگانه جوگیر با شعور عرصه ی وبلاگ نویسی هستند و بقیه رو احمق میدونن. همینجوری ساده ضرتون رو بزنید هم بقیه میفهمن چی میگید، فقط نمیفهمن که شما چقدر فهمیده بودید؟! هان؟! اکثر اوقات حق با اکثریته!
چیزی را که مال شما نیست و یا در مالکیت آن با افراد دیگری شریک هستید را که نمیتوانید به کسی بدهید. میتوانید؟
همینطور است دانش و شناختی را که دیگران بی اینکه تلاشی برای بدست آوردنش کرده باشی به تو منتقل کرده اند.
فرقی که این دو تا با هم دارند این است که اگر بگویی چیزی از تو کم نمیشود و برعکس چیزی که مالیت دارد از دست تو نمیرود تا دیگری آن را داشته باشد.
فقط ضررش اینست که این روزها مد شده است که قبلش همه میپرسند و اولین سوالشان اینست که از کجا اینو آوردی؟ از کجا میدونی؟
خیلی وقتها به شما ربطی ندارد که از کجا میداند. این اسمش فضولی است و فرق میکند با اینکه شما خیلی آزاد اندیش هستید و هیچ حرفی را بدون دلیل قبول نمیکنید.
حتی اگر آن مطلب فهمش خیلی ساده باشد و نیاز به اثبات نداشته باشد.
اگر خیلی چیزها را قبول نکنید و به آن معتقد نشوید و بعد نروید ببینید که آن چه بوده است و اول بخواهید ببینید که چی بوده و بعد به آن معتقد شوید ضرر میکنید. این میشود همان شناختی که بی زحمت صاحبش هستید ولی اینکه صاحبش هستید دلیل نمیشود که بتوانید به کسی هم آن را بدهید حتی اگر چیزی از شما کم نشود.
پ.ن : اسم پست رو حال میکنید؟! وای خدا من چقدر کارم درسته.
از امروز دو عدد فنچ نر و ماده هم با ما زندگی میکنند. اسم نره رو گذاشته ام «مهندس». سر اسم دومی هم هنوز اختلاف داریم. فعلا «عصمت» صداش میکنیم.
آیا میدانید که چطور میشود ۱۶۰۰ متر را زیر ۸ دقیقه دوید؟ با بدبختی! با فشار آمدن جان فرسا به اعضای مهم و حیاتی و البته شریف انسان!
حالا میدانید ۲۰ تا شنا سوئدی یعنی چند تا؟ یعنی خیلی! تا دوازده که برسی احساس سبکی میکنی! ۲۰ تاش رو هنوز تجربه نکردم.
چند سال پیش یک بار یکی از آشناهای بابام میشه گفت بهش... به هر حال اون اومده بود خونمون و بعد یه چیزهایی توضیح داد برام در مورد اینکه میشه... نمیدونم یه جور روش غیبی اطلاع از چیزها میشه بهش گفت... من که نفهمیدم درست و حسابی آخرش چی میگه. یه طوری هم وانمود میکرد که خصوصی داره میگه و کس دیگه ای رو به این آسونیها راه نمیدن و اینکه من استعداد اینجور چیزها رو دارم و من رو دعوت کرد برم به جلساتشون. من هم نرفتم.
تا چند وقت پیش که من رفتم یه جایی آزمون قرآن بدم. یعنی مجبورم کردند که برم و امتحان بدم. خلاصه رفتم یه جایی و در زدم و گفت بیا بشین. جلوش چند تا ازین کتابهای پنجاه شصت صفحه ای باز بود و داشت از توش حدیث پیدا میکرد و میخواست بده یکی تایپ و پرینتش کنه و بزنه روی تابلو اعلانات. کارش همین چیزها بود و اقلا ماهی یک یک و نیم هم حقوقشه. منم خیلی اعتماد به نفس داشتم چون توی کل فامیل ما اعم از پدری و مادری از پدربزرگها تا نوه ها و کوچیک و بزرگ و دختر و پسر، هیچ کس مثل من نمیتونه آزمون قرآن بده. آقای آزمون بگیر ازم پرسید که در چه سطحی هستی؟ منم گفتم فکر نکنم مشکلی داشته باشم. اونم گفت ان شاء الله. بعد یه سری توضیحات داد که یعنی من این کاری که الان دارم میکنم خیلی مهمه و یه وقت فکر نکنی من دارم پول مفت میگیرم.
حتما دارید الان فکر میکنید رابطه دو تا داستان دوست بابام و این آقاهه چیه! خوب اگر هنوز نفهمیدید منم نمیتونم کمکی بهتون بکنم. خودتون ربطش رو پیدا کنید.
یه کتاب روی میز ناهار خوری پیدا کردم که اقلا مال 30 سال پیش هست. البته اونی که پیداش کرده آورده بود روی میز ناهارخوری و من بعدا دوباره پیداش کردم. خیلی خاکی و پاره پوره بود و من بدون اینکه همه ی گرد و غبارش بره توی حلقم نمیتونستم ورقش بزنم، پس یه صفحه از اولهاش رو خوندم و یه صفحه یا دو صفحه از وسطاش. فهرستشم به زور تونستم پیدا کنم چون کنده شده بود و به صورت برعکس وسطهای کتاب بود. فکر کنم بر این اساس نوشته شده بود که اگر زنده خواری صورت بگیره، مواد اولیه ای مثل ویتامینها میان میرن توی شیکم انسان و طبق فرمولهایی که بدن انسان خودش اون رو بلده تجزیه میشن به مواد اولیه تر و بعدش دوباره طبق یه فرمولهای دیگه ای به میلیونها ترکیب دیگه میشه دست پیدا کرد که هر کدومشون میرن واسه تغذیه یه عضوی از بدن انسان و بدین ترتیب میشه توی هشتاد سالگی هم قهرمان المپیک شد.
صبح جمعه که میشه یه آدمهایی جمع میشن توی مسجد و دعای ندبه میخونن و گریه میکنن و خیلی میرن روی مخ من. صداشون وقتی پنجره بازه میاد.
مطلب دیگر اینکه من با انتخاب اسم برای پستهای وبلاگ همیشه مشکل داشتم. ازین به بعد اگر طی دو ثانیه چیزی به ذهنم نرسید، همون جمله اول پست رو میذارم به جای اسم.
مطلب بعدی اینکه چه کامنت بذارید و چه کامنت نذارید هیچی از ارزشهای من و گوله ی نمک بودنم کم نمیشه. فقط اینو بدونید که اونایی که میایید و میخونید و میرید و کامنت نمیذارید، همتون خیلی خودخواهید و مشکل روانی دارید و کودکی مشکل دارتان باعث همه ی این قضایا شده و از صمیم قلب از همتون متنفرم. من که میدونم یا همتون کچلید یا اینکه موهای فرفری زشتی دارید. وقتی به جاهای والایی رسیدم و قدرتمند شدم از همتون انتقام سختی میکشم.
مطلب بعدی اینکه یه فیلم دارم که ژولیت بینوش و عباس کیارستمی با هم توش دست اندر کار بودن. دلتون بسوزه. فقط میخواستم بگم که اگر کامنت بذارید میام واستون تعریفش میکنم. ما اینجا هیچ کس رو مجبور نمیکنیم که کامنت زورکی بذاره. اصلا کامنت زورکی به درد ما نمیخوره.
مطلب بعدی اینکه اگر بشود میروم چند ماه دیگر به مدت شش هفت ماه جایی آموزش نظامی ببینم. از الان به بعد هم همه ش میخوام راجع به این موضوع توی وبلاگم دری وری بنویسم و به هیچکس ربطی ندارد.
حدود ساعت دو بعد از ظهر دیروز خوابیدم و پنج و نیم صبح امروز بیدار شدم. داشتم میترکیدم.
پنجره اتاق هم باز بود. ظهر گرم بود. ساعت دوازده شب به بعد سگ لرز میزدم تو جام. ولی کلا تجربه خوبی بود.
این فیلم رو دیدم به اسم case 39 . به نظرم ایده جالبی داشت و خوب ترسناک هم بود.
اون عکس کوچیک اون گوشه هم نمیدونم چیه! به فیلم که ربطی نداره. ولی حال نداشتم حذفش کنم و برم دوباره عکس رو آپلود کنم.