که کره از ما میترسد؟! که ما ترسناکترین تیم جام هستیم؟! که الان بهترین وقت روبرو شدن با کره س؟!
اصلا ۱۱۰ دیقه ی اول بازی هیچی. جواب آن یک ربع آخر بعد ازینکه گل خوردید و من داشتم حرص میخوردم و مادر پدرتان را یاد میکردم رو کی میده؟! همه بلند شدن رفتن دنبال کارشون و من نشستم امیدوارانه ان چرخ زدنتان را تماشا کردم.
خیابانی نفتکشتون رو تحمل کنم، مسعود شجاعی سرماخورده تون رو، اون غلام رضایی گرد قلمبه ی خوره رو، اون کفاشیان دراز هالوی زرافه رو؟!
یک قرصی شیافی چیزی میدادید آن مریض بدبخت سرماخورده بخورد، حداقل بتونه اون ماتحتش رو تکون بده تو زمین.
شاشیده بودید به خودتون. کره از ما میترسه؟! ضدآبروها خاک بر سر خرتان.
الان حتما خیابانی میره از خلعتبری میخواد با لهجه ی رشتی از مردم خوب ایران عذرخواهی کنه.
دیگه حرفی ندارم.
یک حالت پریودی داشته تا بحال زندگی من. از هر لحاظ .
این پریودیسم ناشی از دیدگاه موقت من به مسائل است و برنامه ریزی دراز مدت را به هیچ وجه بر نمیتابد.
برنامه ریزی من را از خوشی و لذت بردن از لحظات باز میدارد. اگر برنامه ریزی داشته باشم، مثلا اینکه بدانم دو سال دیگر در کدام نقطه هستم و فلان چیز را خریده ام و فلان شغل را دارم و زن دارم و کلا چی هستم، انگار که دیگر من از الان تا همان دو سال بعد، هیچ جذابیتی برای خودم ندارم و هیچ سورپرایزی در کار نیست.
برنامه ریزیهای کوتاه مدت را هم به هیچ کدام پایبند نیستم. همیشه از وقتی وارد شغلی میشوم، به فکر این هستم که شغل بعدی چیست. بیشتر از سیزده چهارده ماه هیچ کاری را ادامه نداده ام. رکوردم یعنی سیزده و نیم ماه است. هر چقدر هم موفق و در حال پیشرفت باشم، باز هم ولش میکنم.کلا زمینه ها را هم عوض میکنم. از کاسبی میروم کار تخصصی از کار تخصصی میروم کار یدی و از یدی به کاسبی و همینطور خودم هم نمیدونم که دارم چی کار میکنم. هر جایی هم رفتم همیشه یک عده اوایلش به این نتیجه میرسند که من اصلا به درد آن کار نمیخورم و من کلی وقت و انرژی میگذارم و همه را به این نتیجه میرسانم که اشتباه کرده اند. موقعیتم سر کار تثبیت میشود و فوت و فن کار را یاد میگیرم و احترام کسب میکنم. بعدش همه چیز را ول میکنم و میروم سر از جای دیگر در میاورم. آن وقت همه میایند و میگویند که اشتباه میکنی و به درد این کار میخوری و نرو ...
درس خواندن هم همینطور است. غذا خوردن هم همینطور است. تفریح کردن هم همینطور است. وبلاگ نوشتن هم همینطور است.
تنوع طلبی نیست گرچه تنوع داشتن هم دلیل میشود. زیاده طلبی هم نیست گرچه زیاده طلبی هم دلیلی برای این کارهایم هست. احساس مفید بودن یا نبودن هم همینطور. سرکوبی غرور و حرف شنوی و اطاعت کردن هم همینطور. آقا بالا سر نداشتن و در اختیار داشتن همه وقت و احساس آزادی هم همینطور.
همینطور این تغییر ذائقه ادامه داشته تا الان که دارم یک راه جدید میروم. همینطور که جلو میروید سختتر هم میشود دیگر. انقدر میروید تا به جایی میرسید که مرتبه تان همان جاست.
اینکه برنامه ریزی کنم و مراتبی را در نظر بگیرم هم اذیتم میکند، چه برسد به اینکه همان مرتبه ی آخر را بدانم و به آن فکر کنم. خیلی عذاب دهنده میشود کل زندگی.
حالا میروید و تمام زرنگی و تجربه و هوش و حواس را بکار میگیرید که تصمیم را بگیرید و وارد مهلکه شوید. تصمیم را میگیرید و مقدماتش را بر اساس تحقیقات و اطلاعات فراهم میکنید. بعد میروید دوباره دستتان به یک منبع جدید میرسد و سوالاتتان را برایش تکرار میکنید. این بار 180 درجه برعکسش را از حرفهای آن طرف نتیجه میگیرید. میایید با کسانی که مشاوره های قبلی را بهت داده اند موضوع را مطرح میکنید. آنها میگویند اگر شک کنی موفق نمیشوی. بعدا تقصیر ما نندازی یه وقت. خودت انتخاب میکنی. همان کار احمقانه ای که من هر وقت وقتی داشتم به کسی کمک میکردم، کرده بودم و همان حرفها را زده ام. اینکه بعدا نیاد بگه تو اشتباه کردی و من را وارد این قضیه کردی.
هر کاری را از بیرون به آن نگاه کنید هم ممکن است سخت به نظر برسد ولی وقتی واردش میشوید تازه میفهمید که نصف مشکلاتش را هم نمیدانستید و خیلی سختتر از آنی است که فکرش را میکردید.
اینها را که میگویم یعنی دوست ندارم بدانم فردا چه چیزی انتظارم را میکشد، چه برسه به اینکه مثلا یک افق بیست یا سی یا چهل ساله را پیش رویم ترسیم کنم. گاهی وقتها که مجبور میشوم به سالهای بعد فکر کنم، فورا به این نتیجه میرسم که همین چند ماه بعد وقتی یک سری خرده کاری ها راست و ریست شد، آدم بمیرد بهتر است تا اینکه مثلا فلان کارها را کرده باشد، پولدار باشد، کلی زن و بچه و نوه داشته باشد، سرنوشت کشور را عوض کرده باشد.
کلا زندگی بدون عشق و انگیزه ای ست.
از طرفی یک سال و دو سال هم بیشتر نمیتوانم خودم را گول بزنم. برای انسان شایسته نیست که به آنچه واقعا به حقیقت بودنش معتقد نیست، باور داشته باشد.