.

.

من و عرفانیجات(۳)

معلم ادبیاتی داشتم در سال سوم راهنمایی. روز اول اومد سر کلاس و گفت میخواهید این کتاب ادبیاتتان را تدریس کنم یا اون چیزی که خودم میخوام. همه جوگیرانه و متفق القول گفتند که اون
چیزی رو که خودت میخوای. معلم والامقام ما هم نه گذاشت و نه برداشت، گفت که از جلسه ی بعد همه یک دفتر دویست برگ برای جزوه نوشتن بیارید. جزوه ی با ارزشی تا آخر سال گفت و
نوشتیم. انواع آرایه ها و اضافات و جناسها و غیره ذلک توش بود تا سبک اشعار و دروس نظری عرفان. نظیر آن مطالب را تا همین الان که سالها میگذرد در هیچ کتابی ، یکجا ندیده ام.
بگذریم که قدر آنها را بچه ی چهارده پانزده ساله نمیفهمد. یادم مانده که چهار سفر (اسفار اربعه) را روی تخته نوشته بود و توضیح میداد که در سفر دوم، سالک در خطر بس عظیمی است و
اینکه انقدر آن مرتبه برایش لذتبخش است، دیگر دلش نمیخواهد قدم از قدم بردارد. من فکر میکردم سفر سوم و چهارم که بالاتر است، آنها چرا لذت ندارند؟ بعد فکر میکردم تا سفر دوم هم بروم،
خیلی خوب میشود. اقلا این لذت رو میفهمم منظورش چیه. خلاصه که فقط قسمت لذتبخش بودنش برایم جالب شده بود. کمی گذشت. نمیدونم چند وقت. مشغول فضولی توی کمد پدرم
بودم و دنبال چاقوی قلم تراشش میگشتم که به کتابی به اسم «رساله سیر و سلوک منسوب به بحرالعلوم» برخوردم. کتاب خطی نبود ولی خیلی رنگ و رو رفته و زرد و زار بود. اوایل یواشکی میخوندمش و چون نصفش عربی بود، چیز زیادی سر در نمیاوردم. باز هم بگذریم که کتاب امانت نزد پدرم بود و بعدها مفقود شد.
یکی در میون از مطالب کتاب را که متوجه میشدم، برایم واقعا تازگی و جذابیت داشت. یک جاهایی اشاره داشت به شنیدن صدای نظیر صدای بچه در قلب و در مرتبه ی بعد صدایی شبیه صدای قمری و من دلم لک میزد برای این چیزها. مدتی گذشت و خاطرم نیست که هنوز توی حال و هوای کتاب بودم یا نه، فقط یادم هست که دمرو خوابیده بودم و یک طوری که حالا برای پیش رفتن صحبتمان اسمش را بگذاریم خارج شدن روح از جسم، آن یکی از این یکی خارج شد و به همان حالت دمرو موازی سطح زمین دیدم که چه عشق و حالی بر پاست و مشغول پروازم و صدای نواختن سه تار میاید و زمین طرح فرش ماشینی های کرم رنگ را داشت و اطراف دیوارهایی داشت که روی آنها پنجره بود. در آن حال میدانستم که به هر چه فکر کنم، فورا  مجسم میشود. آخرش یه فکر مزخرف کردم و مجسم که نشد هیچ، بلکه بیدار شدم. البته خواب میدیدم، ولی اون موقع دوست داشتم فکر کنم که عجب کشف شهودی. چندی بعد هم همان صدای بچه را شنیدم که دعای یا مقلب القلوب را میخواند. خلاصه این اتفاقات باعث شده بود که خیلی بیشتر به موضوع علاقمند باشم. بعدش هم که یک راست سراغ حافظ  و غزل مورد علاقه م «دل میرود زدستم» شده بود. تازه با مفاهیم مراقبه و محاسبه آشنا شده بودم و پیگیریشان میکردم. راستش با محاسبه زیاد میانه ی خوبی نداشتم و همیشه وسطش خوابم میبرد. محاسبه را فکر میکردم قبل از خواب باید انجام داد. اما آن چیزی که اسمش را مراقبه گذاشته بودم، خیلی اوقات خوش و لذتبخشی را برایم به همراه داشت. در مسیر بین خانه و مدرسه، توی تاکسی و اتوبوس، همه ش توی حال و هوای خودم بودم و بعضی مواقع یک حرارتی از سینه ام میزد بیرون که موقع نفس کشیدن حس و حالی داشتم که هیچ چیز را با آن عوض نمیکردم. فقط یادم هست که در همین خیالات بودم و فکر میکردم که اولش انقدر عشق و حال دارد، ببین سفر دوم دیگر چیست. پیش خودم میگفتم که بار خودم را بسته ام و میدانم از این دنیا چه میخواهم. میگفتم حتی اگر تا آخر عمر هم اینطور بماند، من راضی هستم و هیچ پیشرفتی هم اگر نباشد، همین خیلی خوب است.
گذشت تا دبیرستان که دومین معلم تاثیر گذار عمرم را دیدم. ازین معلمهایی بود که توی مدرسه ها بعضی وقتها معلم دینی و قرآن هستند و بعضی وقتها معلم امور تربیتی و امام جماعت هم وای
میستاد و خلاصه آچار فرانسه بود. بچه ی ورامین بود. تنی چند از همکلاسیهایم از دوره ی راهنمایی میشناختندش و میگفتند که فکرت را میخواند و در را با چشمش میبندد و یک عده هم ازشبدشان میامد. اکثرا بچه سوسولهای کلاس بدشان میامد. عده ی زیادی از همکلاسیهایم ساکن شهرک اکباتان بودند و معلم ما هم ظاهرا همان ورها میپلکید و آمار همه ی اکباتانی ها را داشت و میامد بعضی وقتها توی کلاس تهدید میکرد که در حال خلاف و کشیدن سیگار ببینمتان، همانجا خشتکتان را پرچم میکنم. جلسه ی اول که آمد سر کلاس فهمیدم چرا بعضیها انقدر ازش متنفر هستند.

زنگ تفریح از بچه های کلاس دیگر شنیدیم که فلانی آمده سر کلاس و در مورد یک موضوعاتی صحبت میکند که نگو و نپرس. ما هم رفتیم سر کلاس نشستیم و منتظر این غول ریشو شدیم تا آمد.

موضوع صحبت آموزشهای مسائل جنسی و خودداری از استمنا و  تهذیب نفس و مکارم اخلاق و این چیزها بود. من بواسطه ی قد رشیدم همیشه میز آخر بودم. کل کلاس را تحت سیطره
داشتم. همه گوشهایشان قرمز شده بود و به خاطرات و خلوتشان فکر میکردند. یک عادل نامی داشتیم میز اول مینشست و گوشهای بل بلی داشت، انگار آن لحظه دو تا گوجه فرنگی گذاشتی جای گوشهایش. مرتیکه ی پشمالو رو چند وقت پیش توی فیس بوک یافتم. با این معلم هیچ وقت آنقدر صمیمی نشدم ولی هنوز دوستش دارم. به گوشم رسیده بود که کلاسهایی در خانه اش برای شاگردان خاصش دارد و مثنوی را شرح میدهد. یک آیدین نامی توی اون کلاس بود که در واقع شاگرد اول آن کلاس شرح مثنوی خصوصی محسوب میشد و من همیشه از ترس اینکه مبادا بزنم
دکورش را عوض کنم نمیخواستم دور و بر من پیدایش شود. یک بار این معلم غول ریشویمان توی حیاط گیر داد به من که ما همچین جلساتی داریم و اگر خواستی بیا. خیلی دوست داشتم بروم
ولی نرفتم. نمیدونم دیگه دوست داشتم چی کار بکنن که من هم برم. خلاصه که فاصله م رو همیشه باهاش حفظ میکردم. شنیده ام الان کچل شده و دکترای الهیات گرفته و استاد دانشگاه هـ.
کجا بودیم؟ یک نکته ی خنده دار دیگر هم مانده که حالا چون همه ی مزخرفات رو تعریف کردم، این را هم میگویم که آرشیو خاطرات مضحک کامل شود. حتما حدس میزنید که دیگر اینجاها من یک
عارف وارسته و در حد نماز و روزه و گریه و نیایش و این حرفها شده بودم و به «اهدنا الصراط المستقیم» که میرسیدم اشکم همیشه در مشکم بود. خلاصه یک شب همینطور با خدا حرفمان شد و گفتم که قدم بعدی را نشانم بده. یک چیزی تو مایه های اینکه اگر مردی، این لامپ بالای سرم را بترکون و یه حوری بفرست بیاد و این چیزها. دقت کردم دیدم نور لامپهای وسط بلوار از پرده
رد شده و چند فلش پشت سر هم  روی دیوار منقش شده. دنبال فلش ها را گرفتم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم و چشمم افتاد به گنبد و گلدسته های مسجد جامع محل و نور سبز چراغهایش. گفتم نوکرتم خدا. پیامت را گرفتم. همین مسجدی که الان وقتی اذان صبح پخش میکند، صدایش میرود روی مخم. از فردا من پای ثابت نماز جماعت و آویزون هر آخوندی بودم که از یک فرسخی م رد میشد. به نشانه ی تواضع از صف آخر شروع کردم و کم کم همه ی صفها را پشت سر گذاشتم و رفتم تا صف اول را گرفتم. حتی پیشنهاد کردم که اگر موافق باشند، بدم نمیاید پیش نماز هم بشوم ولی موافقت نشد. یک آخوندی داشتیم که جوکهای منافی عفت عمومی برای بچه های مسجدی تعریف میکرد و اهل حال بود. از اون خیلی خوشم اومده بود و تا آنجایی که خاطرم هست، سوالات فلسفی م رو ازون میپرسیدم. این یکی را جزو تاثیرگذارها حساب نکنید. مدتی گذشت و من شب های دوشنبه میماندم زیارت عاشورا و شب های جمعه میماندم بعد از نماز، دعای کمیل. خداییش تا آخرین هفته ها که پایم از مسجد بریده شد، خیلی حال میداد. امیر پایگاه بسیج مسجدمون هم یک روز اومد و به جلسات هفتگی هیئت مسجد (سه شنبه شبها) دعوتم کرد و فرم عضویت بسیج را داد و گفت روابط عمومی ما ضعیف است و تو که میایی و میروی بیا این رو هم پر کن که کلی سابقه میشه برات و مزایا داره و وام میدن و اینا. من هم فرم رو آوردم خونه و جریان رو گفتم. یادم نیست که باید کس دیگری هم به جز خودم امضا میکرد یا نه و من چی گفتم و چی شنیدم. فقط اینکه آخرش با خفت و خواری بعد از یک هفته رفتم فرم رو پس دادم و گفتم مامانم نمیذاره عضو بسیج بشم. البته اینجوری هم نه. یک طوری گفتم که عظمتم حفظ بشه. آن امیر پایگاه هم آشنای خانوادگی بود با ما و ماست مالیش کرد و گفت که آره، مادر خود من هم بعضی وقتها شاکی میشه از دستم و میگه چرا هی میری بسیج و خونه نیستی. تا آن موقع کارم به جایی کشیده بود که بعد از تعطیل شدن از مسجد، با دمپایی یک قدمی هم تسبیح به دست میزدم و ذکر و صلوات و حالی به حولی. یک شب، یک نفر از اهالی همان مسجد چند نفرمان را دور هم جمع کرد و گفت من یک راننده مینی بوس آشنا دارم که کله ش بوی قرمه سبزی میدهد و راضی ش میکنم که چهل هفته سه شنبه شبها بیاید از دم خونه سوارتون کنه، بریم جمکران و برگردیم. البته نترسید نمیخواهم بگویم که امام زمان(ع) رو دیدم. چهل هفته را از آن جمع اولیه، سه نفر کامل کردند. یک سری وسطش رفتند کربلا. خود راننده مینی بوس هم جزو همانها بود. یادم هست اون آخرهاش برای ما سه نفر احترام خیلی خاصی قائل میشدند که اگر یک وقتی دیدید، ما رو هم یادتون نره و من ناز میکردم که عهد کرده بودم چون به گلستان برسم دامنی پر کنم هدیه ی اصحاب را و چون به گل رسیدم دامن از دست برفت و خلاصه به هیچ کس هیچ قولی نمیدادم.هه!
بین هفته ی سی و نهم و چهل بود که توی ابن بابویه داشتم ول میچرخیدم و با یک جوونی هم صحبت شدم. اون موقع بیست و شش سالش بود. این نفر سوم  لیست تاثیرگذارها بود. الان
نمیخواهم زمان این برخورد را به هفته ی سی و نه و چهل ربط بدهم، ولی اون موقع شاید کمی این مطلب هم برایم مهم بود. البته نه خیلی زیاد.
اینکه چی بین ما رد و بدل شد، خیلی مطالب ساده ای بود، ولی چون هیچ وقت یادم نمیرود، احتیاج به نوشتن و آرشیو کردنش نیست. حتی برای یک نگاه کلی لابلای این روند من و عرفانیجات هم لازمش ندارم. دیگر هم پیدایش نکردم.
این بار دیگر کمی نگذشت که پایم به مشهد رفتنهای پشت سر هم باز شد. اصلا وارد این قسمت نشوم هم بهتر است، چون میترسم حق مطلب را ادا نکنم و توان بار کلمات کردن آن حال و هوای
مسافرتهای مشهدم را نداشته باشم . آنکه یک بار از جلوی پنجره فولاد قهر کردم و داشتم میرفتم که در یکی از حجره ها بنشینم تا امام رضا(ع) تکلیفم را مشخص کند. یک قدم به عقب برداشته و برنداشته، تحویلی گرفت که یادم نمیرود. فقط اینکه از هر کاری در زندگیم تا بحال کرده ام پشیمان باشم، از اینها پشیمان نیستم. البته که توضیح هم ندارد. اگر رفته اید، میدانید.
مخصوصا که الان سه سال میشود که دیگر کم کم دارد یادم میرود همه چیز. به ترمینال مشهد که میرسیدم پیاده، یکراست راه می افتادم از آن خیابانی که اسمش امام رضاست و منتهی میشود به باب الرضا و گنبد طلا و گنبد گوهرشاد از خیلی عقبترش پیداست، وارد میشدم . حالا دیگر یا نمیام یا اگر بیام باید فراموشم کند که این چند سال اخیر به چی تبدیل شدم.
دوران اوج و جوانی که میگویند همین روزها بود. شاید افراط بود ولی سه چهار ماه پشت سر هم روزه بودم و شبهایی از زمستون میرفتم توی رودخونه با لباس غسل ارتماسی میکردم و پابرهنه
روی سنگلاخ میرفتم اینور اونور و ...
فکر کنم برای من که بی جنبه بودم افراط بود.
القصه که یک هفته ای ست که دارد بهم فشار میاد و اینها مرور میشود و یاد کتاب مهرتابان و رساله ی بحرالعلوم افتادم. اونچه از مهر تابان مهم بود رو نوشتم و رساله را دانلود کردم و مشغولش هستم.
این سایت یکی از بهترین موتورهای جستجو برای کتب فارسی و عربی است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد