با مطرح شدن این نکته که در عالم فنا چیزی غیر فانی نمیتواند موجود باشد، این اشکال مطرح شد که اگر من و تویی باقی نماند و زیدیت و عمریت و بکریتی در آن مقام باقی نماند، همه ی زحمتها و مجاهدتها در راه طی طریق مسیر کمال بیهوده و عبث است. اگر نه اسمی بماند و نه رسمی، همه رنجها و عبادات بی هدف است. اگر نتیجه ی کسب کمالات نابودی و نیستی است و دعوت هم به همین نابودی و نیستی است، چه کسی حاضر است برای هیچ شدن خود را به زحمت بیندازد و راه پر پیچ و خمی را تا آن هدف طی کند؟ چگونه میشود کمال مطلق همان عدم باشد و درخواست پوچ شدن را کمال طلبی دانست؟ اگر بنا باشد که در عالم بالا و در بهشت، هیچ نباشد پس این چه بهشتی است؟
در مقابل اگر در مقام فنا که همان ذات احدیت است، کثراتی از قبیل زیدیت و عمریت، اسمها و تعین ها وارد شوند، اشکالات وارده بی شمار است. آنجا مقام هو هو است و اعیان ثابته در آنجا چه میکنند؟ پس غیرت چه میشود؟ معنای غیرت این است که نگذراد غیری داخل شود. زیدیت زید، و عمریت عمرو، تا باقی باشد، غیر هستند و با یک دور باش به جزایر خالدات پرتاب میشوند.
زیدیت و عمریت و اعیان ثابتشان هم که باقی نماند، این عدم چگونه توجیه پذیر است و چه کسی در بهشت داخل شده و دعوت و زحمات مدعو همه بیهوده اند.
در بقای بعد از فنا هم زید دیگر آن زید نیست و خلقت جدیدی رخ داده است. اگر کمالات اختصاص به عالم بقا داشته باشد و در فنا نیستی محض حاکم گردد و حتی عین ثابت هم مضمحل گردد،
رجوع در عالم بقا به چه چیز خواهد شد؟ زید در جوهر خود حرکت کرد و نیست و فانی شد، حال اگر حدوث و خلق جدیدی رخ ندهد، همه ی ماهیات و موجودات و کثرات برای رجوع به بقا علی
السویه میشوند. به کدامشان رجوع شود؟ در این صورت بقا معنایی نخواهد داشت و خلقت جدیدی باید صورت پذیرد.
در این قسمت از بحث و در بیان اینکه «فنای موجودات به نحوی است که اعیان ثابتشان باقی میماند»، مثالی آورده میشود. ملائکه همین الانش هم در عالم بالا هستند و از مجردات. چطور
است که جبرائیل نزول میکند و با اینکه خودش متکثر نیست، کثرت بوجود میاورد و بواسطه ی این کثرت با کثرات دیگر ارتباط میگیرد و نزد پیامبران میرود. همینطور است بقا شدن بعد از فنا، به
این نحو که آن ارواح فانیه دیگر متکثر نیستند ولی کثرت بوجود میاورند و بواسطه ی این کثرت با کثرات دیگر ارتباط دارند.
این بوجود آمدن کثرت بواسطه ی همان اعیان ثابته هست. جناب جبرئیل آن تعین اسمی را دارد و بواسطه ی آن نزول میکند. ارواح فانیه هم تعین اسمیشان مندک و نیست نمیشود و بواسطه آن
بقا پیدا میکنند. اگر برای زید تعینی نبود و هویتی باقی نمیماند، هیچگونه ارتباطی با عالم کثرت نمیتوانست برقرار کند.
تا اینجا و با ذکر مثال بالا سعی شد که هم از اصل این مطلب دفاع شود که فنای در ذات احدیت امکان پذیر و انکار ناشدنی است و هم اینکه آورنده ی مثال میداند که باید آن تعین ثابت و اسمی در عین فنا بودن، حفظ شود وگرنه همه این بازیها کشک میشود، و میگوید اگر تعین اسمی نبود، جبرئیل هم نمیتوانست نزول کند.
حال اگر معشوق بداند که عاشق میخواهد عین ثابتش را حفظ کند، و برای خود کسب کمالی کند و به فکر بقای هویت خود است، چگونه ادعای عشق را میپذیرد؟
لازم است بگوییم که یا معنی فنا، فنا نیست. معنای فنا نیستی و اضمحلال نیست، یا اینکه بگوییم فنا در ذات محال است و معنای فنا همان فنای در اسماء و صفات است.
اگر کمال طلبی حرکت از هستی به نیستی است، چگونه انسان فطرتا خود را به هلاکت می اندازد؟