یک اتفاقات جالبی امشب می افتد که نگو. دو تا گربه ی پدر سوخته داشتند با هم دعوا میکردند. دیدید که حتما! وقتی میخواهند به هم بپرند قبلش یک ساعت و نیم، به صورت چشم تو چشم، سر همدیگر جیغ و ویغ میکنند. کلا همه ی همسایه های محل داشتند به سمفونی آنها گوش میکردند. تا رفتگر زحمتکشمان آمد توی خیابان و یکی از اونور سر خرش رو کرد از پنجره بیرون و گفت که این دو تا رو بزنشون نصفه شبی همه رو زابراه کرده اند. رفتگر زحمتکشمان هم برای اینکه نره خر بتواند ادامه ی چرتش را بدهد از بلوار رد شد و گربه های پدر سوخته را به هر حال متفرق کرد.
منم اومدم مثل آن نره خر بخوابم که اذان شد. همین امشب با مادرم بحثمان بود که خونه ی نزدیک مسجد را کسی نمیخرد و مادرم میگفت من آرزو داشتم که خانه ام نزدیک مسجد باشد. منم میخواستم بگویم من آرزو داشتم خانه ام نزدیک مسجد نباشد. خلاصه که اذان شد. بلندگویشان هم خراب است و خش خش میکند. اما جالب اینکه من با اینکه صدای موذن زاده نبود، اینبار خوشم آمد. اخیرا اذان صبح را که میشنیدم، ازینکه موذن رادیو قرآن، موذن زاده نیست و اونیه که صدایش را بیخودی همچین میکشد که میرود توی مخ خوابالوها حرصم در می آمد ولی اینبار خوب بود. بگذریم ازین بخشش که آن دو تا صلوات را هم مثل همیشه از خجالت و خشکی دهان توی دلم فرستادم. آن پیرمرد پایه ی نماز جماعت هم که با رادیو همخوانی میکند ولی کماکان روی اعصاب است.
حتی کم کم به فکر نماز صبح خواندن هم افتاده ام. اگر بخوانم قشنگ مشنگ میشود، چون همین الانش هم کمی بغض دارم. حیف که بالاخره نمیخوانم.
پ.ن : کسی میدونه زابراه یعنی چی؟ املاش همینجوریه؟