ما شبهای جمعه میریم فوتبال سالنی. امشب مثل سگ باختیم.
تیممان متشکل است از یک دروازبان ثابت که از وقتی متاهل شده، دو هفته در میون میاد و تازه هر چی هم میزنن، نه نمیگه. بنده خدا شاید تقصیری هم نداره. آخه تازه متاهل شده و فوتبال هم شبهای جمعه ست. آدم دست و دلش به کار فوتبال نمیره دیگه. ایشون رضائه.
یک فرد غول هم داریم که وای میسته دفاع. کلا دنبال شر میگرده. ایشون یک هفته در میون دعوا راه میندازه و کل هفته هم توی محل با اعضای تیم مقابل مشغول کل کل و فحش و فحش کاری و بعضا بزن بزنه. تا هفته بعد بشه و روز از نو و روزی از نو و سوژه ی جدید پیدا کنه. کلا چون گنده ست از جثه ش استفاده میکنه و کمی هم باهوش ه و کلا به کار تیممون میاد. ایشون ممد رضائه.
یک فرد دیگر هم داریم که برادر همین نفر بالائی ه. خداییش در حد توانش زحمتش رو میکشه. فقط کلا فوتبالش خوب نیست ولی داره پیشرفت میکنه. اضافه میکنم ایشون قبلا فقط دنبال جودو و کشتی بوده و از موقعی که کتفش میشکنه، خونه نشین میشه و بدنسازی کار میکنه. ایشون هم دفاع بازی میکنه. اسمش علیرضائه.
یک فرد دیگه داریم که عشق کارگردانی و این حرفاست. بولوار مالهالند رو هفت بار دیده. عینکی و کوتوله ست و چون عاشقه هیچ وقت حواسش به بازی نیست. بعضی وقتها میشه میریم وسط زمین تکونش میدیم تا به خودش بیاد و بهش میگیم که الان کجاست و برای چی اومده اینجا و الان ساعت چنده و چی کار باید بکنه. سرعتش خوبه و بعضی وقتها گل هم میزنه. از هر سه چهار تا تک به تک، یه دونه رو گل میکنه. ایشون حمله ست. اسمش هومن ه.
بعد کلا یک فرد دیگه میمونه که من باشم. من خودم رو یه چیزی بین ژاوی و لیونل مسی میدونم، ولی بیشتر ژاوی میدونم. بار کل تیم رو من به تنهایی به دوش میکشم. هر وقت من خوب بازی کنم، میبریم.
امروز به دروازبان اس ام اس دادم و پرسیدم میای؟ اونم اس ام اس داد گفت : نه داداش.
بعد منتظر هومن خط حمله شدیم توی سرما و دیدیم که چراغ اتاقش خاموشه. ایندفعه یکی دیگه بهش زنگ زد و هومن گفت من تجریش گیر کردم، نمیرسم بیام. ما هم همدیگه رو نگاه کردیم و همه توی دلمون گفتیم به یه ورمون. بعد چون دیر شده بود و هوا سرد بود، سریع پریدیم توی ماشین و رفتیم سالن. اونجا یک نفر ببو ورداشتیم که بندازیمش دروازه و یک نفر که تازه اومده بود و به قیافه ش میخورد اینکاره باشه و دماغش رو هم عمل کرده بود رو برداشتیم که با من بیاد جلو بازی کنه. اسمش محسن بود. محسن ریقو از آب در اومد و بعد بیست دیقه نفسش گرفت و گفت کلیه م رو مثل دماغم عمل کردم و خلاصه دو تا ببو موند روی دستمون که داشتن کف و خون بالا میاوردن و سر اینکه کدومشون خسته تره و میخواد دروازه وایسته دعواشون شده بود.
منم که توی همچین وضعیتی کاری از دستم بر نمیاد. همه ش به داور گیر میدادم که بازی رو نگاه کنه.
این شد که مثل سگ باختیم.
ajab payey hasty too
damet garam
اوهوم بابا! ستون وسطم من!
ببخشید مگه سگا هم میبازن...؟؟؟
بدجور! عین سگ میبازن!